نماز محب علي عليه السلام


علامه نوري در دارالسلام از كتاب (حبل المتين) كه تأليف سيد شمس الدين محمد بن بديع الرضوي است، از كتاب جامع الاسرار اسعدي نقل كرده كه: در زمان خلفاي بني العباس مرد بخيلي بود كه از دشمنان اهل بيت عليهم السلام به شمار مي رفت، او دختري داشت كه از خاندان عصمت بود، به آن دختر دو قرص نان روزي بيشتر نمي داد.
روزي آن مرد در منزل نبود كه سائلي آمد و گفت: به محبت علي عليه السلام به من چيزي بدهيد!
آن دختر دو قرص نان خود را به او داد، در آن هنگام پدر ملعونش از راه رسيد و سائل را با آن دو قرص بر در منزل ديد، از او سؤال نمود كه: اين نان ها را چه كسي به تو داده است؟
آن سائل گفت: دختري از اين خانه اين دو نان را به من داد.
پس آن ملعون داخل خانه گرديد و از دخترش سؤال نمود كه:
چرا نان هاي خود را به سائل دادي؟
گفت: او مرا قسم داد به كسي كه نتوانستم قسم او را رد بنمايم. گفت: آن كيست؟
دختر گفت: اميرالمؤمنين علي عليه السلام است.
پدرش گفت: آيا او را دوست داري؟
دختر گفت: هزار جان من فداي علي باد!
آن ملعون گفت: با كدام دست نان خود را به سائل دادي؟
گفت: با دست راست.
آن ملعون گفت: اگر در محبت او صادقي، دستت را بده تا در راه دوستي او قطع كنم.
آن دختر گفت: دست دادن در راه محبت او آسان است، لكن اي پدر! مرا محتاج به مردم مكن و سائل به كف منما.
هر چه تضرع نمود، پدرش قبول نكرد، بالاخره دست او را بريد و او را از منزل خود بيرون كرد.
آن دختر، روي به بيابان نهاد و در زير درختي نشست، از شدت درد غش كرد، اتفاقاً سلطان آن نواحي به شكار رفته، آهويي در نظرش آمد، از عقب او تاخت تا به مكاني رسيد ديد نور از او مشتعل است به سوي آسمان و درختي پيدا شد كه در اطراف او حيوانات زيادي جمع شده اند و همه سرها را به سوي آسمان بلند نموده گريه و زاري مي نمايند.
نزديك آن درخت آمد ديد دختري زيبا در زير درخت است، دست راستش قطع شده، از هوش رفته و خون از دست او جاري است، از اسب پياده گرديد، دست او را بست و خون ايستاد، وقتي دختر به هوش آمد، ديد كه مردي با محاسن در بالين او نشسته است در اين وقت بر آن دختر سلام نمود، از حالاتش سؤال نمود، آن دختر ماجرا را تماماً به عرض سلطان رسانيد. آن ملك عادل گفت: غصه مخور، تو دختر مني، من پسري دارم تو را براي او تزويج مي نمايم.
سپس او را به لشكرگاه آورد و محملي از براي او ترتيب داده او را در حرامسراي خود داخل كرد و معالجه نمود تا زخم دستش بهبودي حاصل نمود.
آن دختر روزها را روزه مي گرفت و شب ها را مشغول به عبادت بود، تا اين كه رأي سلطان بر اين قرار گرفت كه آن دختر را به پسر خود تزويج نمايد، مجلسي مهيا نمود و عقد واقع شد، در نهايت زيبايي و عظمت و پسر را در حجله گاه آن دختر داخل نمودند و سلطان خودش عقب درآمد تا مكالمات آنها را بشنود، براي اين كه پسرش واقف از بريده بودن دست دختر نبود و غرض سلطان اين بود كه اگر آن پسر اظهار كراهتي بنمايد براي قطع بودن دست دختر، او را تسلي بدهد، بالجمله پسر آب طلب كرد، آن دختر ظرف آب را به دست چپ گرفته نزدش آورد، پسر از روي مزاح گفت: پدرم به من زني داده است كه دست راست را از چپ تميز نمي دهد!
دختر از شنيدن اين كلمه منقلب گرديد، دلش سوخت و آب در چشم او روان شد. چون پسر سلطان اين حالت را از او مشاهده نمود از گفته ي خود پشيمان شد، به خوابگاه خود رفت و خوابيد، در اين وقت دختر برخاست، وضو گرفت، دو ركعت نماز به جاي آورد و بعد از نماز سر به سجده نهاد و عرض حال با قادر ذوالجلال نمود و گفت: خدايا! تو عالمي كه من دست خود را در راه محبت ولايت اميرالمؤمنين علي عليه السلام داده ام، پس مرا درياب يا غياث المستغيثين!
سپس سخت گريست تا حال غش به او عارض شد، در آن حال ديد نوري ظاهر شد كه تمام آسمان و زمين را روشني داده و آن نور دو نصف شد و از ميان آن تختي نمودار گرديد كه در ميان آن يك زن و چهار مرد بود كه نور آنها خانه را روشن و منور گردانيد، در آن حال ديد كه آن زن از تخت پايين آمد، در كنار او نشست، او را در بغل گرفت و به او فرمود: غصه مخور كه غمت به آخر رسيد! منم فاطمه زهرا و اين چهار مردي كه بالاي اين تخت مي باشند: يكي پدرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و آن ديگر شوهرم علي مرتضي عليه السلام و آن دو نفر ديگر دو فرزندان من حسن وحسين عليهما السلام مي باشند.
در اين وقت صديقه ي طاهره عليها السلام به حضرت امير عليه السلام عرض كرد: يا اباالحسن! اين زن دستش، در راه محبت تو قطع شده است، دعا بفرما كه دستش درست شود به بركت دعاي تو و رفع خجلت او از شوهر بشود.
آن حضرت عليه السلام، چون اين كلام را از حضرت فاطمه عليها السلام شنيد، از تخت پايين آمد، دست خود را بلند نمود و كف دستي را از هوا گرفته و به دست قطع شده ي آن دختر نهاد و سوره ي فاتحة الكتاب را قرائت نمود، دست آن دختر صحيح شده و فاطمه ي زهرا عليها السلام و اميرالمؤمنين علي عليه السلام در بالاي آن تخت رفته از نظر غائب شدند و به آسمان عروج فرمودند.
چون سلطان مدتي عقب در ايستاد، هيچ حركت و حسي از پسر و آن دختر نشنيد، مضطرب گرديد، در را باز كرد، داخل حجره شد، ديد پسرش در بستر خود در خواب است و آن دختر بالاي سجاده خوابش برده، در اين اثنا عطسه بر سلطان عارض گرديد، از صداي عطسه، دختر از خواب بيدار شد، دست خود را صحيح يافت، دوباره به سجده افتاد و شكر و حمد الهي به جاي آورد و از جاي خود حركت نموده به سلطان سلام نمود و دست خود را به او نشان داد و كيفيت را به او عرضه داشت، سطان نيز سجده ي شكر به جاي آورد و از حجره بيرون آمد و محبت آن دختر در دل شوهر مضاعف شد. (1)

پاورقي

1- رياحين الشريعه، ج 4، ص 22.

بازگشت