صداي گرم
صداي اذان ظهر در كوچه هاي تنگ و باريك نجف پيچيد هواي نجف بوي غم داشت. بالاي سر در خانه ي امام پرچم سياهي نصب شده بود. حاج آقا مصطفي، فرزند بزرگ امام به شهادت رسيده بود. در آن سوي خانه، چند درخت بلند و
[ صفحه 28]
خاك آلود خرما، قد برافراشته بودند. امام در خانه وضو گرفت و به طرف مسجد رفت. او با همان آرامش هميشگي راه مي رفت.
با شنيدن اين خبر، اشك از چشم همسايه هاي عرب، قطره قطره مي چكيد. آنها با ديدن چهره ي امام به هم مي گفتند: «خميني، هرگز گريه نمي كند!»
وقتي امام به مسجد آمد. صداي شيون و گريه در فضاي كوچك آن پيچيد. امام به نماز ايستاد. بعد از نماز، پيرمردي ريز نقش كه صداي گرم و دلنشيني داشت، روضه خواند. همه نمازگزاران شانه هايشان مي لرزيد و غم در صورت آنها، چينهاي تازه اي مي ساخت. امام هم با روضه پيرمرد اشك ريخت. بعد از روضه امام از مسجد بيرون آمد و آرام آرام به سوي خانه رفت. خورشيد، سوزان بود و نور تندش را روي خانه ها فرو مي پاشيد.
[ صفحه 29]