خاطره ي دوم


آفتاب از پنجره به درون اتاق مي تابيد. در اتاق كوچك امام خميني، جلسه ي مهمي درباره ي جنگ تشكيل شده بود.

آيت الله خامنه اي، هاشمي رفسنجاني



[ صفحه 21]



و فرماندهان سپاه و ارتش روي زمين در كنار هم نشسته بودند.

امام عرقچين سفيدي بر سر داشت و روي صندلي نشسته بود. او با دقت به حرفها گوش مي داد. وسط جلسه ناگهان به ساعت روي تاقچه نگاه كرد.

فرماندهي كه صحبت مي كرد، لحظه اي سكوت كرد. امام از روي صندلي بلند شد و به طرف در اتاق رفت. همه با تعجب به هم نگاه كردند حجت الاسلام هاشمي با نگراني پرسيد: «آقا! كسالتي داريد؟»

امام برگشت و با مهرباني گفت: «خير وقت نماز است!»

يكي از حاضران مؤدبانه پرسيد: «اجازه مي دهيد با شما نماز بخوانيم؟»

امام كه آستين سفيد پيراهنش را براي وضو بالا مي زد. گفت: «مخالفتي ندارم.»

آفتاب ظهر بر صورت مهربان امام بوسه مي زد. پروانه اي كوچك و قشنگ روي گلهاي شاداب باغچه حياط پرواز مي كرد. آنها وضو گرفتند و چند لحظه بعد، سكوت اتاق با صداي نرم امام شكسته شد: «الله اكبر...»



[ صفحه 24]




بازگشت