نماز ظهر عاشورا


خورشيد، سوزان بود و آسمان غم انگيز. دشت نينوا در زير سم اسبها مي لرزيد و صداي طبل جنگ به گوش مي رسيد. تا چشم كار مي كرد، تپه هاي شن بود و ريگزارها. دشت وسيع، گويي بي پايان مي نمود. در فاصله اي نه چندان دور، انبوهي از درختان خرما، تنگاتنگ هم چيده شده بودند و در كنار رود فرات، چشمها را خيره مي كردند.

«ابوثمامه صيداوي»، با صورت خاك آلود به كنار امام حسين (عليه السلام) آمد و با صدايي كه به زلالي جويبار مي مانست، گفت: «جانم فداي شما! وقت نماز است.»

امام چشمهاي مهربان خود را به آسمان دوخت و گفت: «خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد! مرا به ياد نماز انداختي.»

آنگاه رو به يارانش كرد و با صداي بلند گفت: «از آنها بخواهيد چند دست از جنگ بردارند تا ما نماز بخوانيم.»

«حصين بن نمير»، از ميان لشگر ابن زياد در حالي كه زرهي بر تن و كلاهخودي بر سر داشت، شمشيرش را بالاي سرش چرخاند و با تمسخر گفت:



[ صفحه 19]



«نماز شما قبول نيست!»

امام با يارانش به نماز ظهر ايستادند. «زهيربن قين» و «سعيدبن عبدالله» پيش روي نمازگزاران ايستادند تا تيرهاي دشمن بر بدن آنها ننشيند. تيرها در سينه ي گرم زهير و سعيد مي نشستند. دردي سخت و جانكاه در تن آنها مي پيچيد. در آخرين لحظه ها سعيد نگاه آكنده از محبتش را به چشمهاي امام دوخت. صداي بال فرشته ها در سينه ي غمزده ي آسمان كربلا به گوش مي رسيد.

نماز به پايان رسيد. پاهاي سعيد لرزيدند و او با صورت بر روي خاك گرم كربلا افتاد. در همان وقت، لبخندي شيرين بر گوشه ي لب سعيد نقش بسته بود.


بازگشت