لحظه هاي آخر


«ابوبصير» با گامهاي سنگين، در كوچه هاي تنگ مدينه قدم برمي داشت. دردي عميق در سينه اش نشسته بود. آسمان خاكستري بر بالاي شهر گسترده شده بود و تكه هاي كوچك ابر در آسمان ديده مي شد. او با موهاي سفيد و چشمهاي باراني به خانه ي امام صادق (عليه السلام) رسيد. آه سوزناكي كشيد و كوبه ي در را به صدا درآورد.

در همان لحظه، صورتش را برگرداند و از بالاي خانه ي همسايه به شاخه هاي خميده ي نخلها نگاه كرد. گويي لحظه اي چهره ي مهربان امام صادق (عليه السلام) را در پهنه ي آبي آسمان ديد. لبخند كمرنگي بر گوشه ي لبهايش نشست.

ناگاه صداي گرفته ي «ام حميده» - مادر امام كاظم (عليه السلام) - از پشت در به گوشش خورد: «كيستي؟»

- من هستم، ابوبصير.

ام حميده در خانه را گشود و در حالي كه چادرش را تا روي پيشاني اش كشيده بود، سلام كرد. ابوبصير جواب سلامش را داد و آهسته وارد خانه ساده و گلي امام صادق عليه السلام، شد. ديوارهاي خانه را سايه اي از غم پوشانده بود؛ ولي بوي عطر امام هنوز به مشام مي رسيد.

ابوبصير دو زانو، در گوشه اي از ايوان خانه نشست. با ديدن عباي مشكي امام صادق (عليه السلام) كه به ديوار آويزان بود، از ته دل ناليد. قطره هاي اشك، گونه هاي استخواني اش را



[ صفحه 15]



خيس كرد.

ام حميده در گوشه اي ديگر نشست و با صداي لرزان گفت: «اي ابو بصير! اي كاش در لحظه هاي آخر زندگي امام اينجا بودي!»

ابوبصير با گوشه ي دستارش، اشك چشمهايش را پاك كرد و با اشتياق پرسيد: «در آن لحظه ها چه گذشت؟»

قطره اشكي بر گونه ي ام حميده جاري شد.



[ صفحه 16]



او چشمهايش را به هم فشرد و نتوانست چيزي بگويد. سپس به زحمت گفت: «امام همه نزديكان و خويشان خود را قراخواند...»

ابوبصير با قيافه ي گرفته پرسيد: «خب، بعد چه شد؟»

ام حميده كه غم در صدايش موج مي زد، آرام گفت: «در آخرين لحظه ها، امام به صورت تك تك ما نگاه كرد و گفت: «شفاعت ما، هرگز نصيب كساني كه نماز را سبك مي شمارند، نخواهد شد!»

در آن لحظه، اندوهي به گستردگي آسمان در قلب ابوبصير سنگيني مي كرد.

-

روزي عده اي از قبيله «بني ثقيف» نزد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم آمدند. آنها به پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم گفتند كه به يك شرط مسلمان خواهند شد. پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم پرسيد: «چه شرطي؟»

يكي از آنها گفت: «به شرط آن كه از نماز خواندن معاف باشيم.»

پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم با لحن جدي گفت: «ديني كه در آن نماز نباشد، خيري در آن نيست.»

-

در روايتها آمده است: «نماز، آخرين سفارش پيامبران در لحظه هاي آخر زندگي بوده است».

در جنگ صفين، امام (عليه السلام) مراقب خورشيد بود. او پي در پي به آسمان نگاه مي كرد. «ابن عباس» با تعجب پرسيد: «علي جان! چرا اين قدر به آسمان نگاه مي كني؟»

امام گفت: «براي اين، كه نماز اول وقت از دستم نرود.»

او با تعجب پرسيد: «حالا؟!»

امام گفت: «آري، حالا!»



[ صفحه 17]




بازگشت