انوار ايمان: احمد فرهنگ




به هنگام سحر با شوق پرواز

شد تا پاي دل در خلوت راز



خداجويان دشت سبز ايمان

عيان ديدم كتاب عشق و عرفان



وضو مي ساختند از نور حكمت

صعودي داشتند از طور حكمت





[ صفحه 137]





به محراب سپيد و ارغواني

صف اندر صف در اوج كامراني



چراغ لاله ها پرتو فشان بود

زمين در زير پاي اختران بود



بپا شور حضوري بود در جمع

درخشان چهره ها چون پرتو شمع



كه خورشيد از خجالت بود پنهان

به پيش پرتو انوار ايمان



هزاران سرو ناز راست قامت

ز قد قامت به پا كرده قيامت



نماز اين مركب رهوار افلاك

رها مي كرد جان از عالم خاك





[ صفحه 138]





بهاري كرده احوال دل خويش

نهاده مرهمي بر اين دل ريش





[ صفحه 139]




بازگشت