شعر حضور: نسترن قدرتي




از فراز زلال شهر نياز

بوي دشتي ستاره مي آيد



قاصد از كوي آشنايي ها

با سرودي دوباره مي آيد



همه دلها لبالب از نور است

آب و آيينه همنوا شده اند



لحظه ها، بوي عشق دارد باز

همه گلهاي شوق وا شده اند





[ صفحه 101]





لحظه ي پرگرفتن از هستي ست

من، لبالب ز شوق پروازم



من، لبالب ز نور و روشني ام

بانواي سحر هماوازم



با مني، اي هميشه باور من!

من، ز بحر فنا وضو دارم



مستم از عطر جاودانه ي نور

مستم و با تو گفتگو دارم



جوش درياي بي كرانه منم

من، ز شعر «حضور»، لبريزم



دل رها مي كنم ز هر چه كه هست

مي روم، با سحر درآميزم



سجده گاه من است، خاك درت

كعبه ي آرزوي من، اينجاست



افتخاري زبندگي دارم

همه ي آبروي من، اينجاست





[ صفحه 102]





با تمام وجود و، هستي خويش

سر به درگاه، مي گذارم باز



سينه ام را به شوق مي آرد

عطر گلبانگ جاودان نماز





[ صفحه 103]




بازگشت