نماز اختران، در شب (شعر از حبيب الله چايچيان)




باز، شب، آمد، بدنها خسته شد

خستگان، خفتند و درها بسته شد



جز در رحمت كه هرگز بسته نيست

عشق اگر باشد، كسي دلخسته نيست



شب گذشت از نيمه و آيات رب

شد نمايان تر، به لوح تيره شب



اختران، در آسمان، چشمك زنان

با اشارت، بسته از گفتن زبان



هر يكي در جاي خود، خوب و قشنگ

هر يكي بر دل زند چون «زهره» چنگ





[ صفحه 232]





گردش اين اختران و اين زمين

قدرت حق را نمايش بس همين



آسمان و لوح زينت بخش آن

رمز مليون سال نوري، نقش آن



شب همه زيبايي و خوش منظري است

روز، كي در آسمانش «مشتري» است؟



اين «عطارد»، اين «اورانوس»، اين «زحل»

آيتي روشن ز نور لم يزل



در مدار عشق، «نپتون»، رهسپار

مي رود «مريخ» هم بي اختيار



«ماه»؛ هم چون عاشق سرگشته اي

مات و حيران، در پي گم گشته اي



محو نور لايزالي «كهكشان»

جذبه ي دلبر، برد او را كشان



خط نوري، از «شهاب ثاقب» است

شب، خداوندا! چه ماه و جالب است؟



اين شب و، اين رازها و، اين سكوت

رمز تسبيح «خداي لا يموت»



اي شب! اي تشريف قرآن را سلام!

اي ره معراج راه اول مقام!



اي شب! اي آگاه از راز حرم!

با همه شب زنده داران همقدم!



شب، نماز «مصطفي» را ديده است

شب، مناجات «علي» بشنيده است





[ صفحه 233]





هست با گوش دل شب، آشنا

صورت «زهرا» و «حسين» و «مجتبي»



ديده ي شب، دور از چشم همه

اشك «زينب» ديد و دفن «فاطمه»



شب، شنيده، نغمه ي «سجاد» را

و آن خروش و، ناله و فرياد را



شب، به سجده، گريه ي «باقر» بديد

ناله ها در خلوت «صادق» شنيد



شب، درون مجلس هارون گريست

در مناجاتش، چو «موسي» خون گريست



شب، تماشا كرده، در حال دعا

اشك شوق عشق، بر چشم «رضا»



ديده شب در سجده گاه ذوالمنن

هم «تقي» و هم «نقي» و هم «حسن»



شب، كنون دارد، جلاي ديگري

از نماز «حجة بن العسكري»



در دل شب، عاشقان پاكباز

با خداي خويش، در راز و نياز



با چنين رخشنده گوهرهاي شب

من كيم، تا نام رب، آرم به لب



حبيب الله چايچيان (حسان) [1] .



اي خدا! اي رازدار پرده پوش!



اين منم، بيدار، از هول گناه

مي كنم، بر آسمان شب، نگاه





[ صفحه 234]





اين منم، از راه، دور افتاده اي

رايگان، عمر خود از كف داده اي



اين منم، در دست غفلت ها، اسير

اي خداي مهربان! دستم بگير



گرچه من پا تا به سر، آلوده ام

رخ به درگاه تو آخر سوده ام



جانم از غم سوزد و، دارم خروش

اي خدا! اي رازدار پرده پوش!



آمدم، با چشم گريان آمدم

گر گنه كارم، پشيمان آمدم



يا رؤوف و، يا رحيم و، يا رفيع

چارده معصوم را، آرم شفيع



ناگهان، آمد به گوش دل ندا

مژده اي از رحمت بي انتها:



«يا عبادي، الذين اسرفوا»

از نويد رحمتم، «لا تقنطوا»



با چنين رأفت كه مي خواني مرا

كي خداوندا! بسوزاني مرا؟



كي شود نوميد، از رحمت (حسان)

تا كه دارد چون تو ربي مهربان



حبيب الله چايچيان (حسان) [2] .


پاورقي

[1] جاده ي سجاده، ص 52 و 53.

[2] مأخذ اخير.


بازگشت