بوسه ي پدرانه (خاطره - 8)


من تنها فرزند خانواده ام و تنها چشم و چراغ پدر و مادرم. پدر براي سپاس از خداوند مرا در سنين كودكي به يك روحاني سپرد تا تمام نكات دينداري را به من آموزش دهد. حدود دو تا سه سال نزد ايشان تعليم مي گرفتم. اوّلين چيزي كه حاج آقا به من آموخت نماز بود. چه قدر با اشتياق درس هايم را فرا مي گرفتم. بعد از سه ماه بالاخره نحوه صحيح خواندن نمازها (هم يوميه و هم نافله ها) را ياد گرفتم.

يك روز پدر وقتي از سرِ زمين زراعي برگشت رو كرد به من و گفت: «امروز حاج آقا را ديدم گفت از فردا صبح بايد نمازت را شروع كني.» بعد با لبخند ادامه داد: «فردا صبح براي نماز بيدارت مي كنم تا با هم نمازمان را ادا كنيم.» گويي تمام دنيا را به من داده باشند، از خوشحالي نمي دانستم چه كار كنم. نمي دانم آن روز را چگونه گذراندم. شب اصلاً خوابم نمي برد. شور و اشتياق وصف ناپذيري تمام وجودم را گرفته بود. نزديكي هاي صبح بود كه گرماي خوابي شيرين



[ صفحه 25]



چشمانم را گرفت. ناگهان احساس كردم كسي صدايم مي كند. چشمانم را كه باز كردم صداي مرد همسايه به گوش مي رسيد، او داشت اذان مي گفت. صداي اذانش چه قدر زيبا و دلنشين بود. بلند شدم؛ وضو گرفتم؛ جانمازم را پهن كردم و به نماز ايستادم.

آيات قرآن و ذكرها به ترتيب يكي پس از ديگري بر زبانم جاري مي شد. انگار در اين دنيا نبودم. با خدا حرف مي زدم. عجب احساسي داشتم، سبك مثل پرنده به پرواز درآمده بودم. به راستي كه زبان آدمي از بيان اين نوع احساسات قاصر است. نمازم كه تمام شد براي سپاس از خدا دستان كوچكم را به طرف آسمان بلند كردم. در اين حين پدرم از خواب برخاست و با صداي بلند من و مادرم را صدا كرد. چراغ نفتي را روشن كرد و ناگهان براي مدتي مات و مبهوت به تماشاي من ايستاد. گل از گلش شكفت. نزديك تر آمد و در كنار من دو زانو نشست و بعد بوسه هاي او گونه هاي مرا نواخت. حالا ديگر خوشحالي من كامل شده بود.



[ صفحه 26]




بازگشت