مثل فرشته ها (خاطره 5)


هر روز چادر نماز مادرم را سرم مي كردم و ساعت ها جلوي آينه رژه مي رفتم. چه قدر دوست داشتم يك چادر سپيد و گلدار مثل چادر نماز مادرم داشته باشم؛ ولي رويم نمي شد به مادرم بگويم كه چادر نماز مي خواهم؛ زيرا وضع مالي مان زياد خوب نبود.

روزي مادرم مرا صدا كرد و از من خواست كه چشمانم را ببندم. چشمانم را بستم و بي صبرانه منتظر ماندم. مادرم يك چيز سبك را انداخت روي سرم و گفت: «حالا چشمانت را باز كن.»

چشمانم را كه باز كردم ديدم مثل فرشته ها شده ام. يك چادر سپيد و زيبا، اندازه ي خودم. دور تا دور اتاق مي دويدم و بلند مي خنديدم. مادرم انگار بيشتر از من خوشحال شده بود.

همان روز ظهر بود كه من و مادرم با هم به مسجد رفتيم و من براي اولين بار نماز خواندم. البته قبلاً چند باري نماز خوانده بودم، اما اين بار فرق مي كرد. اين بار من با چادر نماز خودم نماز خواندم؛ مثل يك فرشته در سرزمين رؤياها...



[ صفحه 21]




بازگشت