غسل دادن پدر


ابن بابويه صدوق در كتاب عيون از ابوصلت هروي در حديث وفات حضرت رضا عليه السلام نقل مي كند كه: مأمون انگور زهرآلودي براي آن جناب آورد و دستور داد تناول كند، حضرت سه دانه ميل فرمود و انگور را پرت كرد و برخاست؛ مأمون گفت: كجا فرمود: همان جا كه مرا فرستادي و سر پوشيده بيرون آمد؛ با او صحبت نكردم تا وارد خانه شد و دستور داد در را ببندند، بستند، و بر بستر خود خوابيد، من غمگين و محزون بر در خانه ايستاده بودم ناگاه جواني خوش سيما مجعد مو؛ كه شبيه ترين مردم به حضرت رضا عليه السلام بود وارد شد، به جانب او شتافته گفتم: در بسته بود از



[ صفحه 100]



كجا وارد شديد؟ گفت آنكه مرا اين وقت از مدينه به اينجا آورد هم او مرا با اينكه در بسته بود و وارد خانه كرد گفتم: شما كيستي؟ فرمود: اباصلت! من حجت خدا بر تو: محمد بن علي هستم؛ سپس به جانب پدر رفته داخل شد و دستور داد من هم داخل شدم؛ چون چشم حضرت رضا عليه السلام به او افتاد برخاست و دست به گردنش افكند و او را در آغوش كشيده ميان چشمانش را بوسيد، آنگاه وي را در بستر خود كشيد، و حضرت جواد عليه السلام خود را روي بدن پدر انداخت؛ او را مي بوسيد و آهسته چيزي مي گفتند كه من نفهميدم، و كفي بر لبان مبارك حضرت رضا عليه السلام پيدا شد كه از برف سفيدتر بود، ديدم كه حضرت جواد عليه السلام آن كف را مي ليسيد. سپس دست در گريبان او كرد و چيزي شبيه گنجشك درآورد و در دهان گذاشته فرو داد و پدر بزرگوارش از دنيا رفت؛ آنگاه فرمود: اي اباصلت تخته و آب از اندرون خانه بياور، عرض كردم: در اندرون نه آب است و نه تخته ي؛ فرمود: آنچه مي گويم انجام ده، وارد اندرون شدم ديدم تخته و آبي حاضر است آوردم و جامه براي غسل آن جناب بالا زدم، فرمود: اباصلت! كنار رو، ديگري هست كه مرا كمك دهد، پدر را غسل داد.

سپس فرمود: برو در اندرون و جامه داني كه كفن و كافور او در آن است بياور؛ وارد شدم ديدم جامه داني در اندرون است كه هرگز نديده بودم، آن جناب را كفن كرد و بر او نماز گذاشت سپس فرمود: تابوت را بياور گفتم: بروم به نجار بگويم تابوت بسازد؟ فرمود: برخيز در اندرون تابوتي است بياور، وارد اندرون شدم تابوتي ديدم كه هرگز نديده بودم آوردم بدن را در تابوت گذاشت و باز ايستاد دو ركعت نماز گذاشت و هنوز فارغ نشده بود كه تابوت بالا رفت، و سقف شكافته شد و تابوت خارج شد و رفت، گفتم: يابن رسول الله! الساعة مأمون مي آيد حضرت رضا عليه السلام را از ما مي خواهد چه كنيم؟ فرمود: ساكت باش به زودي برمي گردد، اي اباصلت



[ صفحه 101]



هيچ پيغمبري نيست كه در مشرق بميرد و وصي او در مغرب جز اينكه خداوند بين روح و جسد آن ها را جمع مي فرمايد و سخنش تمام نشده بود كه باز سقف شكافته شد و تابوت فرود آمد حضرت برخاست بدن را بيرون آورد و بر بستر گذاشت به حالي كه گويا نه غسل داده اند و نه كفن كرده اند، آن گاه فرمود: اي اباصلت برخيز در را به روي مأمون باز كن، در را گشودم ديدم مأمون و غلامان پشت در ايستاده اند - تا آنجا كه گويد سپس مأمون به من گفت: اباصلت آن سخني كه گفتي به من بياموز، گفتم: به خدا! همان ساعت فراموش كردم و راست مي گفتم، دستور داد مرا حبس و حضرت رضا عليه السلام را دفن كنند يك سال حبس من طول كشيد و زندان بر من تنگ شد، شبي نخوابيدم و خدا را به دعائي خواندم و در آن ام محمد و آل محمد را برده خدا را به حق آن ها قسم دادم كه فرجي برساند، هنوز دعا تمام نشده بود كه حضرت جواد عليه السلام وارد شد و فرمود: اباصلت! دلت تنگ شده؟ گفتم: آري به خدا! فرمود: برخيز بيرون برو، سپس دست زد زنجيرهائي كه بر من بود باز كرد و دست مرا گرفت از خانه بيرون برد، و نگهبانان و غلامان مي ديدند ولي نمي توانستند با من تكلم كنند؛ از خانه بيرون شد فرمود: برو در امان خدا كه ديگر نه تو به مأمون مي رسي و نه او به تو دست مي يابد، و تاكنون ديگر با مأمون ملاقات نكرده ام. [1] .



[ صفحه 102]




پاورقي

[1] اثبات الهداة، ج 6، ص 178.


بازگشت