احسان امام جواد به مؤمنان


محمد بن سهل مي گويد: در مكه مجاور [1] شده بودم و به مدينه آمدم و خدمت امام محمدتقي عليه السلام رسيدم. و خواستم از او لباسي بخواهم، ولي فرصت نشد تا خواسته ام را عنوان كنم تا اينكه از او خداحافظي كردم. و وقتي كه از شهر بيرون مي رفتم، با خود گفتم: نامه اي براي او مي نويسم و در نامه خواسته ام را از او مي خواهم. نامه را نوشتم و به مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رفتم تا اينكه دو ركعت نماز بخوانم و صد بار استخاره (طلب خير) بكنم، اگر در قلبم افتاد كه نامه را بفرستم، مي فرستم و الا آن را بسوزانم. پس استخاره كردم و در قلبم افتاد كه نفرستم. نامه را سوزاندم و از مدينه خارج شدم.

در اين حال فرستاده اي را ديدم كه لباسي در بقچه دارد و بين قطار شتران گردش مي كند و از محمد بن سهل قمي پرسش مي كند، تا اينكه به من رسيد و گفت: مولايت اين را فرستاده، ديدم دو ملافه است.

احمد بن محمد مي گويد: از قضا وقتي كه او مرد، من غسلش دادم و در آن دو پارچه، او را كفن كردم. [2] .



[ صفحه 97]




پاورقي

[1] به كسي كه بخواهد چند سال در مكه بماند «مجاور» مكه مي گويند.

[2] بحارالانوار، عليه السلام 50 / 44، حديث 12 و 13.


بازگشت