آزاد شده ي امام جواد


علي بن خالد مي گويد:

در زمان خلافت معتصم شخصي را به اتهام آنكه ادعاي پيامبري كرده است با بند آهنين به گوشه ي زندان افكندند، من كه كنجكاو شده بودم براي ملاقات او بدان جا رفتم و دربان را چيزي دادم تا مرا نزد او راه دهد. چون زنداني را ديدم و اندكي با او صحبت كردم دانستم كه مردي است در كمال فهم و فراست ذهن و كياست.

پرسيدم: «تو كيستي و چه ادعايي داري؟»

گفت: «من اهل شام هستم و سالها در مسجدي كه محل سر مبارك حضرت سيدالشهدا عليه السلام بود به عبادت مشغول بودم، روزي رو به قبله نشسته بودم و به ذكر حق تعالي مشغول بودم كه ناگاه شخص جواني پيش روي من پديد آمد و گفت: «برخيز برويم.» پس برخاستم و همراه او راهي شدم، چون مقداري حركت كرديم خود را در مسجد كوفه ديدم.

گفت: «اينجا را مي شناسي»؟

گفتم: «آري، مسجد كوفه است».

پس او به نماز ايستاد و من هم بدو اقتدا كردم و چون از نماز فارغ شديم از مسجد خارج گشتيم، هنوز چند قدمي نرفته بودم كه خود را در مسجدالنبي صلي الله عليه و آله در مدينه ديدم، با هم به روضه ي مباركه وارد شديم. او به



[ صفحه 89]



پيامبر صلي الله عليه و آله سلام كرد و من نيز سلام كردم. او به نماز ايستاد و من نيز مشغول نماز شدم. پس از اداي نماز بيرون آمديم، باز چند قدمي نرفته، خود را در مكه ي مكرمه ديدم! فرمود: «اينجا را مي شناسي؟»

گفتم: «آري، اينجا مكه است.» و به طواف مشغول شديم، آنگاه از مكه بيرون آمديم و ناگاه خود را دوباره در مسجد رأس الحسين يعني همان جاي اول ديدم.

از اين حال در شگفت بودم تا آنكه سال ديگر در همان اوقات، آن شخص آمد و ديگر بار مرا براي زيارت اماكن متبركه همراه برد و چون خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: «تو را سوگند مي دهم به حق آن كسي كه چنين تواني به تو داده است كه خود را معرفي كني.»

روز ديگر اين جريان را با دوستان خود در جلسه اي در ميان گذاشتم ولي آنان اين خبر را افشا كرده و به وزير معتصم (محمد بن عبدالملك زيات) اطلاع دادند. او نيز مرا به حرم ادعاي نبوت دستگير كرد در حالي كه چنين ادعايي ندارم و حقيقت امر را براي او شرح دادم ولي او به استهزاء گفت: «او را آزار كنيد تا يك شبه از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه و آنگاه دوباره به شام بازگردد.»

علي بن خالد مي گويد:

در يكي از روزهاي ديگر كه به ملاقات زنداني رفتم نگهبانان را ديدم كه مضطرب و پريشانند. گفتم: «چه شده است؟»

گفتند: «آن زنداني، ديشب غائب شده با آنكه با غل و زنجير بسته شده بود. معلوم نيست به زمين فرو رفته يا به آسمان رفته است.

من دانستم كه او از انفاس قدسيه حضرت جواد الائمه عليه السلام آزادي يافته است. [1] .



[ صفحه 90]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 1، ص 492.


بازگشت