نجات از زندان
اباصلت كه از ياران امام رضا بوده است، مي گويد: بعد از شهادت امام رضا عليه السلام به دستور مأمون زنداني شدم؛ و يك سال در زندان بودم و به هر دري مي زدم خلاصي حاصل نمي شد.
[ صفحه 81]
عاقبت، شبي كه بسيار دلتنگ شده بودم و به ستوه آمده بودم از زندان و دوري و تنهايي، متوسل شدم به محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و حضرت جواد را به ياري طلبيدم.
هنوز لحظاتي از اين توسل و استمداد و استخلاص نگذشته بود كه حضرت جوادالائمه را در زندان پيش روي خودم ديدم.
فرمود: «دلتنگ شده اي؟ نه؟»
گفتم: «آري، يابن رسول الله.»
فرمود: «برخيز!»
زنجير از پاهاي من گشوده شد. امام دست مرا گرفت و با هم از ميان درهاي بسته و از مقابل چشمان باز، عبور كرديم. مأمورين به روشني ما را مي ديدند، اما قدرت و تواني براي تحرك نمي يافتند.
وقتي از زندان و مأموران فاصله گرفتيم، امام فرمود: «ديگر دست آنها به تو نخواهد رسيد و چشم تو در چشم مأمون نخواهد افتاد.»
و چنين شد.
مأمون با فاصله كمي از دنيا رفت و من براي هميشه خلاص شدم.
راستي!
پيش از خداحافظي از امام پرسيدم: «چرا در تمام اين يك سال به سراغ من نيامديد؟ در حالي كه من شما را بسيار طلب كرده بودم.»
امام در قالب اين سؤال، پاسخ فرمود: «تو كي ما را به اخلاص طلب كردي و ما نيامديم؟»
چشم من باز شد.
به خودم و به يك سال گذشته ام نگاه كردم، ديدم كه جز همان شب آخر در تمام يك سال گذشته، هرگز امام را به اخلاص طلب نكرده بودم و چشم اميدم به دوستاني بود كه در دربار مأمون داشتم.
[ صفحه 82]
وقتي اميدم از همه بريده شد و تنها امام را ملجأ و پناه يافتم، امام ظهور كرد و پاسخ داد و دست گرفت.