شيخ هادي نجم آبادي به كنار حوض وقت وضو


گويند: شيخ به شيوه ي هميشگي از خواب برخواست وضو بگيرد و نماز شب بخواند، ناگاه مردي را بر لب بام خانه ديد كه مي خواهد خود را به پائين اندازد ولي از ديدن شيخ خود را باخت، به درون حياط افتاد، و شيخ به سوي او رفت ديد بينوائي براي دزدي آمده، شيخ گفت: پايت كه نشكسته، بيا نان و چاي بخور آنگاه برو، شيخ مشغول ماليدن پاي او شد تا از رنج درد بياسايد ولي رفيق او در ميان كوچه منتظر او بود چون ديد از رفيقش خبري نشد پشت بام آمد از بالا ديد شيخ پاي رفيقش را مي مالد شيخ متوجه او شد صدايش زد بيا با رفيقت چاي و نان بخور، بعد با هم برويد، اين دو از كرده ي خود پشيمان شدند، شيخ هم مهمانان ناخوانده را نصيحت مي كرد. [1] .



[ صفحه 252]




پاورقي

[1] مردان علم در ميدان عمل ج 4 ص 134.


بازگشت