نماز شب قاسم بن موسي بن جعفر


در زمان خلفاي بني عباس فرزندان پيامبر صلي الله عليه و اله در نتيجه ي ظلم فراوان خلفا فراري شدند در كوه و دشت و صحرا، يكي از آنها قاسم پسر موسي بن جعفر عليه السلام بود كه به طرف شرق متواري شد براي حفظ جانش، روزي در كنار فرات راه مي رفت ناگاه چشمش به دو دختر بچه ي خردسال افتاد كه سرگرم بازي بودند يكي از آن دو براي اثبات مطلب و ادعاي خود سوگند ياد كرد و گفت: بحق الأمير صاحب يوم الغدير ليس الأمر كذلك، سوگند به حق أمير صاحب روز غدير حرف تو درست نيست، قاسم جلو رفت پرسيد اميري كه به حق او قسم خوردي كيست؟ گفت: مولي الكونين أباالحسنين علي بن أبي طالب عليه السلام است، علي بن ابي طالب پدر حسن و حسين عليهماالسلام است، قاسم خوشنود شد كه به محل دوستان اجدادش وارد شده، فرمود: مرا به سوي رئيس قبيله راهنمائي كنيد، دختر گفت: رئيس قبيله پدر من است، او جلو افتاد قاسم از پشت سر آمد، پدرش را به قاسم معرفي كرد، سه روز با كمال احترام پذيرائي گرمي از قاسم كردند، روز چهارم پيش شيخ رئيس قبيله آمد فرمود: از كسي شنيده ام كه او از



[ صفحه 222]



پيامبر نقل مي كرد كه آن حضرت فرمود مهمان بودن بيش از سه روز نيست، بعد از سه روز هر چه بخورد صدقه است، من دوست ندارم از صدقه استفاده كنم، از تو مي خواهم مرا به كاري بگماري كه آنچه مي خورم صدقه نباشد، شيخ قبيله قبول كرد، ولي قاسم درخواست كرد كه آب دادن مجلس را به او واگذارد، شيخ هم پذيرفت، مدتي قاسم در آن جا خدمت مي كرد تا نيمه شبي شيخ از اتاق بيرون شد ديد قاسم در آن دل شب سرگرم شب زنده داري و مناجات و نيايش به درگاه پروردگار است، دل متصل به مبدأ است، تن در ميان خانه اما روح در عالم ملكوت در حال پرواز است، آن چنان سرگرم راز و نياز و ناله و گريه است كه تمام دنيا و ما فيها را فراموش كرده، عاشقانه مي نالد و راز و نياز مي كند، شيخ را اين منظره لاهوتي تكان داد كه اين جوان كيست و اين چه حالي است، محبت قاسم در دل شيخ جايگزين شد، بامدادان بستگان و فاميل خود را جمع كرد و گفت: مي خواهم دخترم را به عقد اين جوان در آورم كه مردي صالح و پارسا و پرهيزكار است، همه پذيرفتند، دختر را به عقد قاسم درآورد، خداوند از آن وصلت دختري عنايت فرمود، بچه سه ساله شد، قاسم مريض و بستري شد، روزي شيخ بالاي سر قاسم نشسته بود از نژاد و دودمان و فاميل قاسم پرسيد، قاسم جوابهائي داد كه شيخ را وادار به جستجو كرد، توجهي به يك قسمت از جوابهاي قاسم نمود، سرانجام گفت: فرزندم شايد هاشمي هستي؟ گفت: آري من قاسم پسر موسي بن جعفر عليه السلام هستم، پيرمرد بر سر و صورت زد و گفت: شرمنده ام در پيشگاه پدرت موسي بن جعفر عليه السلام، قاسم فرمود تو مرا گرامي داشتي و پذيرائي كردي، با ما در بهشت خواهي بود، ولي من به شما يك وصيت



[ صفحه 223]



و سفارشي دارم پس از آن كه من از دنيا رفتم و بدرود حيوة گفتم بعد از غسل و كفن و دفن، موسم حج همسرم را برداريد با همين دختر عازم زيارت خانه خدا شويد پس از انجام مناسك حج به مدينه برگرديد هنگامي كه وارد مدينه شديد دختر را در اول شهر پياده كنيد به هر طرف رفت شما مانع نشويد، شما فقط دنبال او برويد تا اين كه به در منزل بزرگي مي رسد كه آن جا خانه ي ماست، داخل خانه مي شود در آن خانه فقط زنهائي بي سرپرستند كه مادر من هم در ميان آنها است، قاسم از دنيا رفت وصيت هاي او را انجام دادند با اندوه و غم، اين خاندان عازم مكه معظمه شدند پس از انجام مراسم و مناسك حج عازم مدينه شدند وارد شهر مدينه كه شدند دختر را طبق وصيت قاسم رها كردند شروع به راه رفتن كرد تا رسيد به در آن خانه داخل شد، شيخ و دخترش بر در منزل ايستادند تا دختر وارد منزل شد چشم زنان به آن دختر افتاد هر يك از او سؤالي مي كرد ولي او به چهره ي زنان نگاه مي كرد و اشك مي ريخت او را در آغوش مي گرفتند و گريه مي كردند چشم مادر قاسم كه به دختر افتاد فرياد كشيد و گفت: به خدا قسم اين فرزند قاسم من است، و او را بوسه باران كرد و اشك ريخت، زنها تعجب كردند و گفتند: از كجا مي داني؟ گفت: شباهت زيادي به فرزندم دارد، دختر گفت: مادر و پدربزرگم درب منزل ايستاده اند، گويند: بعد از رسيدن خبر مرگ قاسم به مادرش او مريض شد و پس از سه روز در گذشت، مدفن قاسم در شش فرسخي حله است [1] .



[ صفحه 224]




پاورقي

[1] شجره ي طوبي ص 210.


بازگشت