كرسي هاي طلا


مردي عابد از بني اسرائيل زيبا و خوش چهره، شغلش هيزم فروشي بود روزي گزارش از جلو كاخ سلطان افتاد، ملكه سلطان عاشق او شد او را به درون كاخ دعوت كرد و پيشنهاد گناه كرد و گفت: ترا از هيزم فروشي نجات ميدهم، او حاضر نشد، گفت: از اين جا نمي گذارم بيرون شوي مگر اين كه خواسته ي مرا تأمين كني، تمام درها را بسته ام، عابد گفت: بالاي قصر توالت هست كه بروم، گفت: آري، عابد بر فراز خانه رفت ديد ديوارها بلند است نمي تواند خود را ميان كوچه پرت كند سرانجام خود را انداخت، خطاب به جبرئيل شد كه بنده ي من



[ صفحه 220]



براي فرار از غضب و خشم من مي خواهد خود را بكشد كه معصيت من را نكند، با پر خود او را نگهدار، جبرئيل او را به سلامت به زمين گذاشت، به خانه آمد همسرش پرسيد پول هيزمها چه شد؟ گفت: امروز پول آنها به من نرسيد، پرسيد امشب به چه افطار كنيم؟ گفت: امشب را صبر مي كنيم، بعد به همسرش گفت: بلند شو تنور را آتش افروز مبادا همسايگان از حال ما آگاه شوند، تنور را روشن كرد، يكي از زنان همسايه پرسيد آتش داريد؟ گفت: آري، از تنور آتش بردار، وقتي كنار تنور آمد نانهاي فراوان در تنور ديد، فرياد كشيد نانها مي سوزد بيا از تنور بيرون آور، تا كنار تنور آمد ديد تنور پر از نان است نانها را پيش شوهر آورد و گفت: پروردگارت اين كار را نكرد مگر اين كه تو مردي كريم و پاكدامني، تو كه اين مقام را داري از خدا بخواه كه باقيمانده ي عمر ما را در معاش و روزي گسترش دهد، عابد به همسرش گفت: با همين حال بقيه ي عمر را بساز، اصرار زياد كرد تا مرد را وادار كرد ناچار در دل شب بلند شد و شب زنده داري كرد و نماز خواند و دعا كرد و گفت: اللهم زوجتي سألتني فأعطها، چيزي كه باقيمانده ي از عمر وسعت دهد، ناگاه سقف خانه شكافته شد دستي فرود آمد كه ياقوت سفيدي در آن دست بود خانه را روشن كرد آن چنان كه خورشيد روشن مي كند، همسرش را از خواب بيدار كرد و گفت: بگير آن چه را كه از من خواستي، همسرش گفت: شتاب مكن خواب ديدم گويا كرسي هائي قطار است از طلا مكلل به ياقوت و زبرجد، پرسيدم اينها از كيست؟ گفتند: اينها از همسر تو است، پرسيدم از كجا؟ گفت: از دعاي او كه مستجاب شده. [1] .



[ صفحه 221]




پاورقي

[1] لئالي الاخبار ج 1 ص 116.


بازگشت