حضرت بقيةالله دستور تهجد مي دهد


سيد رشتي نقل مي كند كه در سال دويست و هشتاد به قصد حج بيت الله الحرام از دارالمرز رشت به تبريز آمدم و در خانه ي حاج صفر علي تاجر تبريزي معروف منزل



[ صفحه 179]



كردم چون قافله نبود متحير و سرگردان ماندم تا آنكه حاجي جبار جلودار سدهي اصفهاني بار برداشت به جهت طرابوزن، تنها مالي از او كرايه كردم و رفتم چون به منزل اول رسيدم سه نفر ديگر به تحريص حاج صفر علي به من ملحق شدند يكي حاج ملاباقر تبريزي حجه فروش معروف به علما و حاجي سيد حسين تاجر تبريزي و حاج علي نامي كه خدمت مي كرد پس به اتفاق روانه شديم تا رسيديم به ارزنة الروم، و از آن جا عازم طرابوزن، و در يكي از منازل بين اين دو شهر حاجي جبار گفت: اين منزل كه در پيش داريم خوفناك است، قدري زود بار كنيد كه به همراه قافله باشيد، در ساير منازل از قافله به فاصله مي رفتيم، ما هم تقريبا دو ساعت و نيم به صبح مانده به اتفاق حركت كرديم، نيم فرسخ يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف شروع به باريدن كرد به طوري كه رفقا سر خود پوشيدند تند راندند من هر چه كردم كه تند با آنها بروم ممكن نشد تا اينكه آنها رفتند و من تنها ماندم، پس از اسب پياده شدم در كنار راه نشستم در حال اضطراب، چون قريب ششصد تومان براي مخارج همراه داشتم بعد از تأمل و تفكر بنا گذاشتم در همين موضع بمانم تا فجر طالع شود به آن منزل قبلي كه از آن جا آمدم برگردم و چند نفر مستحفظ با خود بردارم و به قافله ملحق شوم در آن حال در مقابل خود باغي ديدم در آن باغ باغباني كه بيلي در دست داشت بر درختان مي زد كه برف آنها بريزد پس پيش آمد به مقدار فاصله ي كمي ايستاد و فرمود: تو كيستي؟ عرض كردم رفقا رفتند من مانده ام راه را گم كرده ام، به زبان فارسي فرمود: نافله بخوان تا راه را پيدا كني، مشغول نافله شدم بعد از فراغ از تهجد و شب زنده داري باز آمد و فرمود: نرفتي؟ گفتم: والله راه را نمي دانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را



[ صفحه 180]



حفظ نداشتم و تاكنون هم حفظ ندارم با آنكه مكرر به زيارت عتبات مشرف شدم، پس از جاي برخواستم و جامعه را تمام از حفظ خواندم، باز نمايان شد فرمود: نرفتي، هستي؟ مرا بي اختيار گريه گرفت، گفتم: هستم راه را نمي دانم، فرمود: عاشورا بخوان، عاشورا را هم از هم حفظ نداشتم، پس برخواستم و مشغول زيارت عاشورا شدم و از حفظ خواندم، تمام لعن و سلام و دعاي علقمه را خواندم، باز آمد و فرمود: نرفتي، هستي؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: حال، من ترا به قافله مي رسانم، پس رفت و بر الاغي سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود: در رديف من سوار شو، من سوار شدم و عنان و افسار اسب خود را كشيدم تمكين نكرد، بيل را به دوش چپ گرفت و عنان اسب را به دست گرفت به راه افتاد اسب در نهايت تمكين متابعت كرد پس دست خود را به زانوي من گذاشت فرمود: شما چرا نافله نمي خوانيد؟ سه مرتبه فرمود: نافله نافله نافله، سه بار فرمود، و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمي خوانيد؟ عاشورا عاشورا عاشورا، سه مرتبه فرمودند، بعد فرمود شما چرا جامعه نمي خوانيد؟ جامعه جامعه جامعه، و در وقت حركت دايره وار حركت مي كرد، ناگاه فرمود: اينست رفقاي تو كه در كنار نهر آبي فرود آمده اند مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند، من از الاغ پائين آمده كه سوار اسب خود شوم نتوانستم آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به طرف رفقا گردانيد، در آن حال به فكر افتادم كه اين شخص كي بود كه به زبان فارسي حرف مي زد و حال اين كه زباني جز تركي و مذهبي جز عيسوي در آن حدود نبود و به چه سرعت مرا به رفقايم رساند، به پشت سر نظر كردم احدي را



[ صفحه 181]



نديدم و از وي آثاري پيدا نكردم، سرانجام به رفقاي خود ملحق شدم. [1] .


پاورقي

[1] مفاتيح الجنان ص 551.


بازگشت