داستانهاي شب زنده داران


ابودرداء مي گويد علي ابن ابيطالب عليه السلام را در نخلستان بني نجار ديدم كه از دوستانش كناره گرفته و از همراهانش مخفي شده در ميان انبوه نخله هاي خرما پنهان شده، جوياي آن حضرت شدم ناگاه صداي حزيني شنيدم و نغمه ي اندوهگيني كه او مي گفت: بارالها چقدر از خطاها را ناديده گرفتي از مقابله كردن با كينه توزي، چقدر گناهان را به كرمت پوشاندي، بارالها عمر من در نافرماني طولاني شد و بزرگ شد در نامه ي عمل من گناهانم، پس به جز بخشش تو به چيزي اميدوار نيستم، و من جز از رضوان و خوشنودي تو اميدي ندارم، ابودردا گفت صدا مرا سرگرم كرد و دنبال صدا رفتم ناگاه ديدم علي ابن



[ صفحه 141]



ابيطالب عليه السلام است خود را پنهان كردم، درختان زياد حركت مرا پنهان كرد، پس حضرت چند ركعت نماز خواند در دل شب تاريك بعد سرگرم دعا شد و از مناجاتي كه مي كرد اين بود كه مي گفت: بارالها فكر در بخشش تو مي كنم گناهان در نظرم آسان مي شود بعد بزرگي و سختگيري ترا يادآور مي شوم بلاهايم بر من بزرگ مي شود، بعد گفت: آه اگر من بخوانم در نامه ي عملم گناهاني را كه فراموش كردم و تو آنها را نوشته اي، مي گوئي بگيريد او را پس واي بر حال گرفتاري كه فاميل و خويشانش نمي توانند او را نجات دهند و قبيله اش هم نمي توانند نفعي به او برسانند، بعد فرمود: آه از آتشي كه كبدها و كليه ها را پخته مي كند، آه آه از آتشي كه دست و پا و پوست سر را مي كند و مي برد، آه از شدت حرارت جهنم، بعد گريه ي زياد كرد نه از او صدائي شنيدم و نه حركتي در وي ديدم، با خود گفتم به واسطه ي بيداري خواب بر او چيره شده خوبست او را براي نماز صبح بيدار كنم حركتش دادم تكان نخورد دورش كردم دور نشد گفتم (إنا لله و إنا إليه راجعون) به خدا علي ابن ابيطالب در گذشت، با حال گريه به طرف خانه اش آمدم، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود ابودردا در چه حالي علي را ديدي داستانش چيست؟ قصه را عرض كردم، فرمود به خدا اي ابي دردا آن حالت غشوه ي از خوف خدا است بعد آب آوردند به صورتش پاشيدند بهوش آمد به من نگاه كرد ديد گريه مي كنم، پرسيد چرا گريه مي كني اي ابي درداء؟ گفتم: براي تو، فرمود چگونه اي ابي درداء اگر مرا ببيني خوانده مي شوم به سوي حساب، و اهل گناه يقين دارند به عذاب، و برانند مرا فرشتگان درشتخو به سوي شراره آتش سخت و در برابر پادشاه قهار بايستم، الي آخره. [1] .



[ صفحه 142]



در كتاب أمان الأخطار است كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و اله طائفه اي از يهود را شكست داد و گروهي از آنان را اسير كرد، از جمله ي اسيران تازه عروسي بود همسر جوانش دنبال سپاه براي نجات همسرش روان شد، شب فرا رسيد، حضرت رسول صلي الله عليه و اله به عمار ياسر و عباد ابن شبر دستور پاسداري سپاه را داد، آن دو شب را تقسيم كردند، عمار خوابيد، عباد مشغول پاسداري شد و مشغول نماز شب گرديد، مرد يهودي كه زنش اسير شده بود از دور سياهي ديد تيري رها كرد تير بر پيكر عباد اصابت كرد چند تير پي در پي رها كرد بر بدن عباد آمد عباد نمازش را سبك شمرد و عمار را بيدار كرد چشم عمار بر تيرهاي پيكر عباد افتاد او را نكوهش كرد كه چرا مرا بيدار نكردي؟ عباد گفت در نماز بودم بعد از حمد مشغول خواندن سوره ي كهف شده نخواستم نماز را قطع كنم، اگر ترس خطر براي جان پيامبر نبود نماز را نمي شكستم اگر چه خودم هلاك و نابود مي شدم سپس يهودي را تعقيب كردند اما او فرار كرد. [2] .


پاورقي

[1] بحارالانوار ج 41 ص 11. / بحار ج 87 ص 195.

[2] خزينة الجواهر ص 281.


بازگشت