خاطرات نوراني


سخنراني نماينده ولي فقيه در امور آزادگان جناب آقاي ابوترابي

بسم اللّه الرحمن الرحيم

و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم، و صلي الله علي سيدنا و نبينا، ابي القاسم محمد و علي اهل بيته الطيبين الطاهرين و سيما بقيه الله في ارضه حجة بن الحسن المهدي روحي و ارواح العالمين، لتراب مقدمه الفدا و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين الي قيام يوم الدين.

با تشكر از همه عزيزان و سروران گرامي كه در برگزاري و برپايي اين محفل باشكوه و با معنويت نور، زحماتي را متحمل شدند و با سپاس و امتنان از همه عزيزان و سروران گرامي كه قبول زحمت فرموده اند در محضر مباركشان هستيم. اميدواريم انشاءا...، زحمات كشيده شده اين مجلس مصداق آيه و الذين ان مكناهم في الارض اقامو الصلوة... كه به همين منظور هم، انجام گرفته است. قرار بگيرد.

«رب اجعلني مقيم الصلوة و من ذريتي ربنا و تقبل دعا» توصيه اي به نماز، از نامه ذات اقدس پروردگار «جلت عظمته» نسبت به انبياي الهي و از انبياي الهي نسبت به اهل بيتشان، به خانواده شان، به نزديكان و به امتشان در قرآن كريم و روايات بسيار از رسول گرامي و ائمه معصومين عليهم السلام، به چشم



[ صفحه 126]



مي خورد. برادران عزيز در بيانات و اشعارشان، به اين مسئله، اشاره بسيار فرمودند. امروز گرد آمده ايم، براي برپايي اين امر خطير، ضروري تر اين است، كه به آن كه در اين راستا بايد، انگيزه يي داشته باشيم، تا در اين تكليف الهي كه برعهده فرد فرد شما سروران گرامي و مسئولين متعهد و شايسته اين نظام مقدس نهفته شده است. ان شاءا... بتوانيم، اداء تكليف بكنيم، اشاره به آن انگيزه مسئله مهمي است. خاطره يي از، يكي از زعماي حوزه ي علميه قم، كه براي بنده تعريف كرد، من خواستم، كه در ذهنم نبود آن خاطره را اشاره كنم. در درجه اول حضرت امام رضوان ا... تعالي عليه، مي توانيم، بگوئيم همان گونه كه، از برجسته ترين شاگردان مكتب امام جعفرصادق عليه السلام، و از شايسته ترين، ابرمردان تاريخ اسلام و بشريت، به حساب مي آمدند، در رابطه با نماز؛ آن چنان بودند كه آيت الله انصاري شيرازي، در سال 1342 (ه.ش) به بنده فرمودند؛ شبي در بيت شريف حضرت امام، با مرحوم شهيد حاج آقا مصطفي، رضوان الله تعالي عليه، بحث و مباحثه يي به درازا كشيد و شب را همانجا خوابيديم، سحرگاه، صداي ناله و ضجه و انابه يي از داخل بيت شريف حضرت امام مرا از خواب بيدار كرد. با شتاب حاج آقا مصطفي را از خواب بيدار كردم. و از ايشان خواستم كه به داخل خانه حضرت امام تشريف ببرند. ببينند، چه اتفاقي رخ داده است؟ آقا مصطفي بيدار شدند، ولي با بي اعتنايي دو مرتبه، چشم هاي شان را بستند. صداي ضجه و انابه و ناله بالا گرفت. به گونه يي كه آقا مصطفي را براي مرتبه دوم با عصبانيت بيدار كردم. ايشان با بي اعتنايي خوابيدند. مرتبه سوم، ايشان را از خواب بيدار كردم و با پرخاشگري از ايشان خواستم، اين بي تفاوتي، براي چيست. چرا اين طور بي اعتنايي مي كني؟ چه كسي از شما نزديكتر، كه به داخل خانه برود؛ و ببيند چه حادثه يي اتفاق افتاده است؟ ايشان مجبور شد و فرمودند؛ حاج آقا انصاري بخوابيد؛ اين ناله هاي شبان گاهي هست. كه گاه و



[ صفحه 127]



بي گاه، در دل تاريك شب، در هنگام نماز خواندن و نماز شب بر پدرم عارض مي شود. مرحوم جد مادري ما همين خاطره يي كه از ما خواستند آيت الله حاج محمدباقر قزويني، در حدود سن هشتاد و چند سالگي سحرگاهي از خواب بيدار شدند، فرمودند: امروز صبح، نه صبحانه مي خورم فكر مي كنم روز بيست و هفتم ماه صفر بود. نه غذا تناول مي كنم. فقط اول ظهر مرا خبر بكنيد. چون ممكن است در حال خودم نباشم. نماز اول وقت را بخوانم و به ملاقات خدا خواهم رفت. جايگاه خودم را ديدم. ديشب بهشت و جهنم را به من نشان دادند. و جايگاه من را در بهشت مشخص كردند. راضي نيستم، يك نفر، يك لحظه لباس سياه بپوشد. نماز ظهر را خواندم. بنده، نماز خواندشان را يادم نيست. ولي زمستان بود. دقيقا بخاطر دارم، رفتند، پشت كرسي، رو به قبله، پشت به ديوار، قرآن را دستشان گرفتند. يك مرتبه، فرمودند: «صدق الله» ديگر «علي عظيم» شان را كسي نفهميد. پسرشان آقاي سيد علي اصغر علوي، به سمت ايشان باشتاب پريد؛ گفت: «حاج آقاجان» ديدم مثل اينكه سالهاست، روح از پيكر پاكشان مفارقت كرده است ايشان در تهران به بنده فرمودند: فرزندانم، من در طول عمرم از سنين چهارده سالگي تا امروز، يادم نمي آيد؛ كه نماز را فرادي خوانده باشم. يا امام جماعت بودم يا اقتدا كردم. و فرقي هم نمي كرد، نماز صبح يا ظهر و عصر و مغرب باشد. ايشان در مسجد عشق علي قم نماز مي خواندند. بعدا كه زمين گير شدند، مرحوم آيت الله العظمي گلپايگاني، تشريف آوردند، آنجا نماز صبح را اقامه مي كردند. بنده در تهران، قبل از انقلاب، شايد حدود ده سال قبل از انقلاب غروب آفتاب از ميدان شكوفه، عبورم افتاد، رفتم به مسجدي را كه در ميدان شكوفه تهران است. اول وقت بود، نمازم را خواندم. جناب سرهنگي با لباس ارتشي كنار من نشسته بودند. من كه نماز عشاء را دو ركعتي سلام دادم: با من مصافحه كردند. تازه من ملبس شده بودم البته تازه نمي شود



[ صفحه 128]



گفت به هر حال طلبه يي بودم و جامع المقدمات يا لمعتين را مي خواندم. بله لمعتين را مي خواندم. ايشان با من مصافحه فرمودند و گفتند: «اهل كجا هستي؟ مثل اينكه مسافري! عرض كردم، بله. متولد قم ولي اصالتا قزويني هستم فرمودند: شما نام «حاج سيد محمدباقر علوي قزويني را شنيده ايد؟» گفتم: بله؛ ايشان، پدربزرگ مادري من بودند. خيلي خوشحال شد. اصرار كرد. امشب را برويم خانه ي ما نپذيرفتم. فرمودند: «من يك خاطره ايي در رابطه با نماز از ايشان دارم. در انتظار فرصتي بودم، كه به بستگانشان منتقل كنم. فرمودند: «در زمان رضاخان قلدر، كه ماشين هاي سيمي تازه آمده بود؛ ما از تهران، شمس العماره سوار ماشين شديم. يك سيد بزرگوار روحاني هم آمدند، توي ماشين نشستند. از همان لحظه، يك عده ايي شروع كردند. به مسخره كردن اين سيد بزرگوار، ماشين حركت كرد. بين راه ايشان را مسخره كردند. صبح ده دقيقه به اذان ظهر با آنكه در طول اين راه، همه سرنشينان ماشين شايد قريب به اتفاق آنها ايشان را مسخره كرده بودند. ايشان نزديك ظهر، فرمودند: «آقاي راننده، چند دقيقه بيشتر به اذان ظهر نمانده است، نگهداريد، مي خواهم نماز بخوانم، مي گفت: با شنيدن اين كلام، همه زدند، زير خنده، قهقه، مسخره، اهانت. راننده هم با عصبانيت گفت: «آقا اين حرفها چي هست؟ سر جايتان بنشينيد. هر وقت نگه داشتم نماز مي خوانيد. شد اول اذان ايشان فرمودند: «آقاي راننده شد اول اذان ظهر» خيلي حرف است در شرايطي كه اين طور دارند، اهانت مي كنند و اين طور ماشين ها آزاد، توي اين جاده ها، امروز حركت مي كنند. در جمهوري اسلامي اول وقت كنار جاده، هيچ كسي را ديده نمي شود. كه بايستد، نماز بخواند. فرمودند؛ دو مرتبه اين سيد بزرگوار گفت: اول وقت است نگه داريد، نماز بخوانيم. مسخرگي با فحش و اهانت هاي شديد مواجه شد. مرتبه سوم، ايشان فرمودند: نگه نداشت. گفت: «آقا! اگر نگه دارم؛ مي گذارم؛ زمين، مي روم. طولي



[ صفحه 129]



نكشيد؛ كمتر از پنج دقيقه يك مرتبه ديدم، ماشين چهار چرخش قفل كرد؛ ايستاد. ايشان از ماشين پياده شد؛ عبا را كشيد سرش، بدون اعتنا به گفته هاي اين و آن؛ همه مسخره كردند. راننده گفت: «آقا! اگر ماشين راه بيافتد؛ يك لحظه توقف نمي كند.» ايشان فاصله زيادي از اين جمع گرفت، رفت، نماز ظهر و عصرش را آنچنان خواند؛ كه در حرم ائمه معصومين گويي كه مشغول خواندن نماز جعفرطيارند. نمازشان كه تمام شد؛ راننده ديگر مأيوس شد؛ از اينكه اين ماشين درست بشود. ديدند كه آقا عبا را سرش كشيد و دارد مي آيد. همه مسخره كردند و گفتند: «ديدي كه قدم نحس شما چه كرد؟ حالا امشب بايد تو بيابان بمانيم؛ معلوم نيست: چه مي شود؟» آقا آمد و رفت سوار ماشين شد. سر صندلي خودش، با صداي قهقه و خنده و مسخره همه، ايشان فرمودند: «آقاي راننده! يك مرتبه هندل بزن» ماشين هاي قديم همه بدون استثناء، استارتي نبود. بنده كه دقيقا يادم هست. هندل مي زدند. مي گفت: «اين هم براي شما» به محض اين كه هندل را تكان داد: ماشين روشن شد. همه سرشان را زير انداختند؛ با شرمندگي، هر كه مي آمد بالا، اول دست و پاي آقا را مي بوسيد: مي رفت و سر صندلي اش مي نشست. به هر حال، اگر با اين انگيزه جلو رفتيم و تا اين اندازه همه چيز را به جان خريديم، به يقين موفق خواهيم شد.

«الذين ان مكناهم، اقاموا الصلوة» اين رسالت خطير برعهده ماست. اگر شما امروز مشاهده مي كنيد؛ فرزندان اين ملت شريف و برادران شما به سلامت از اسارت برگشتند: اين حرمت ديده دو عالم، زهرا سلام الله عليها بود، اسارت جايي نبود كه كسي به سلامت به وطن برگردد. يك وعده غذا بود، تهديد، ارعاب، وحشتي را كه دشمن به راه انداخته بود، هيچ كس احساس نمي كرد، كسي سلامت برگردد.

دشمن اصرار داشت كه نماز صبح را هيچ كس حق ندارد؛ بخواند. بايد



[ صفحه 130]



بگذاريد، بعد از ساعت 8 صبح كه من در را باز كردم، اول تاريكي اول طلوع فجر يك نفر نبود كه نمازش را بگذارد؛ روز روشن بشود. ديد، نميتواند، جلوي نماز را بگيرد. گفت از اين به بعد يك نفر بايد بلند شود. نماز بخواند. اين كه نمازش تمام شد: دومي بلند شود نماز بخواند. خيلي ها توجه مي كردند. يك مرتبه اول اذان همه بلند مي شدند، نماز مي خواندند. آخرش مأمور گذاشت. گفت: «مي خواهيد: نماز بخوانيد، مانعي ندارد. ولي نماز صبح دو ركعت است. شما چرا 20 ركعت نماز مي خوانيد؟ نماز ظهر 4 ركعت است، چرا اين همه نماز مستحبي مي خوانيد. نافله مي خواندند، اكثر قريب به اتفاق. به اتفاق هم اگر نبودند: اكثرشان نماز نافله مي خواندند مأمور گذاشتند، كه صبح اگر كسي دو ركعت بيشتر خواند: اسمش را بنويسيد. ظهر اگر كسي چهار ركعت بيشتر خواند: اسمش را بنويسند. امروز اين رسالت خطير، برعهده آنهايي است كه عهده دار مسئوليت، در اين نظام مقدس شدند. به يقين كامل است هر فرد مسلمان، بايد اين دعا را داشته باشد: «رب اجعلني مقيم الصلوة و من ذريتي» و با بالاترين انگيزه، به اين مسئله در رابطه با خودش، در رابطه با فرزندانش، و آن كسي كه عهده دار مسئوليت، در اين نظام مقدس، مي شود: امروز بايد به اين مسئله توجه داشته باشيم. به هر قيمتي شده. و فرقي هم نمي كند؛ روحاني باشد، مدير كل باشد، وزير باشد و يك كارمند ساده باشد. اين رسالت برعهده ما است.

الذين ان مكناهم اقاموا الصلوة نماز ثمره حكومت صالحين است به بيان اين آيه شريفه. بعد از مدت يكسال كه ما در اسارت بوديم بچه ها يعني اسرا حاضر شدند روي خاك جلوي آسايشگاه سبزي بكارند. زيرا ديديم، خيلي بدن ها ضعيف هست. بنده كه حدود هفت سال اصلا گوشت لب نزدم. آمدند سبزي كاشتند. باور كنيد، اين سبزي ها اصلا مثل اين كه، چطور عرض كنم؟ يك روز در ميان خير. هر روز مي چيدند. جايش سبزي رشد مي كرد. اصلا از سبزي ديگر،



[ صفحه 131]



بچه ها (اسرا) سير شده بودند. در همين خاك چند وجب جلوي آسايشگاه. خود سربازهاي عراق مي گفتند: اين سبزيها را ما بيرون مي كاريم؛ اصلا سبز نمي شود. اين به خاطر نمازهايي هست كه شما كنار اين ها مي خوانيد. يك كسي را گرفتند؛ كه الان قيافه اش را شما اين جا بيرون ببينيد؛ اصلا فكر خواهيد كرد؛ يك فرد لاابالي هست. توي اردوگاه بعنوان رضا بلديه، شهردار اردوگاه بود. يعني اردوگاه را تميز مي كرد. مي بخشيد، دستشويي ها را مي شست. همين فرد از جيبش اسم چهل نفر را بيرون آوردند، كه نوشته بود؛ اولش حضرت امام، بعد شهيد حاج آقا مصطفي، بعد حاج احمد آقا، بعد مراجع عاليقدر و شهدا، بعنوان چهل مؤمني كه در نماز شب بخواند، الان شما اين را بيرون ببينيد؛ اصلا فكر نمي كنيد؛ اين اهل نماز باشد. همين ديشب من اين را ديدم. اين خاطره به ذهنم آمد؛ ديدم، اصلا به چهره اين نمي آيد. كه اين اهل نماز شب باشد. ما هم نمي دانستيم. اين فرد اهل نماز شب است. او را بستند و آنقدر كتك زدند: گفتند: «اسم امام چيست؟ اسم حاج آقا مصطفي چيست تو چي كاره هستي؟ تو فرمانده يي! تو اداره كننده اردو هستي!» گفت: بابا اين ها همه برادر بزرگ و عمو و دايي و پسرعمو و پسرخاله من هستند. آنقدر او را زدن. و انداختند، زندان كه بله، تو هم مثل اين كه عمويت روح اله خميني است! پسرعمويت، مصطفي خميني هست! او يك جواني كه اصلا به قيافه اش نمي آمد! (صلوات حضار) با اين خاطره به عرايضم خاتمه مي بخشم. عذر مي خواهم ما در انتظار بوديم كه در نظام مقدس جمهوري اسلامي هنگام ظهر با تمام كارمندان وزارتخانه ها و ادارات، توي خيابان نماز اقامه كنيم. جز اين نبايد باشد. اگر مي خواهيم؛ وارث خون پاك شهدا باشيم. اگر مي خواهيم، اين انقلاب را به دست صاحب اصليش بسپاريم و در مقابل نسل آينده، شرمنده نشويم. جز اين چاره يي نداريم. تمام جاسوس هاي اردوگاه، به حرمت خون پاك شهدا يك نفرشان اهل نماز نبودند.



[ صفحه 132]



و هيچ نمازخواني نبود كه در مقابل دشمن، زانو بزند و تسليم دشمن بشود.

مي خواهيم؛ امروز وارث خون شهدا باشيم؛ مسائل اقتصادي، همه چيز روي چشم ما، بسيار پراهميت. اما اگر اين رسالت ايفاء نشود؛ و آن روي آوري لازم را به نماز نداشته باشند، مي برند، آنچه زحمت كشيديم و دست رنج اين ملت شريف است، خداي نكرده، نصيب ديگران ميشود؛ كه ان شاءالله، به حرمت خون پاك شهدا آن روز را نخواهيم ديد. نماز چه مي كند؟ يك برادر عزيز بعنوان آخرين خاطره يي كه بنده اين خاطره را از يك آزاده شنيدم؛ علي آقايي از اهالي جنوب، يك روز اين را بعنوان خلافكار آوردند؛ وسط اردوگاه، زير كتك، با شلاق بعد فرستادنش توي حمام با آب سرد، بدنش را بشويد. مي گفت: تمام خوشحالي من اين بود؛ نگراني من اين بود؛ نكند، غسل نكرده مرا بفرستند؛ توي زندان.

مي گفت؛ وقتي مرا هل دادند، زير دوش آب سرد و شلاق مي زدند خوشحال بودم مي گفتم؛ به قصد سر و گردن، به قصد سمت راست، اين ها ديدند؛ هر چه مي زنند: من زير دوش صاف ايستادم؛ هيچ اصراري به آمدن و بيرون رفتن از زير دوش ندارم. كشيدند، مرا بيرون ديدم. نصف غسل از طرف چپم، باقي مانده؛ از زير دست اين ها فرار كردم؛ دو مرتبه رفتم؛ زير دوش؛ بقيه غسلم را زير كتك تمام كردم. البته پنجاه هزار تومان به او دادم. عرض من تمام. اين سرمايه گرانقدر اين ملت شريف بود. كه پيروزي را عزت بخشيم. اميدواريم، اين نسل، در اداي اين رسالت خطير موفق، و همه شما از برپاكنندگان نماز، در نظام مقدس جمهوري اسلامي، به حساب بيائيد.

و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته



[ صفحه 135]




بازگشت