اشتهاي پاك آفتاب
لحظه ها را
از دهان تمام گلها
چرا نخندم
وقتي هنوز
دروغ گفتن برايم آسان نيست
و سجده را
عاشقانه دوست دارم
وقتي به بهاي فرسايشي روزانه
حافظ
ميان دست هايم ورق مي خورد
شيخ مقتول
به قله هاي رفيع اشراقم مي برد
و با ني نوازي هوشيارتر مرد بلخ
نسيم مست نيستان مي شوم.
[ صفحه 134]
در كرانه هاي ايمن مسلماني
وقتي ترا
- هر آنكه هستي -
بسان مسيح و موسي
و زرتشت و بودا
دوست دارم
از دهان تمام گل ها چرا نخندم
چرا نخندم
وقتي با تكرار هر واژه ي «نماز»
حنجره ام
گلخانه اي ديگر مي شود.
و من مي توانم
حجم فصيح فصول
زلال عطش عشق
و اشتهاي پاك آفتاب را
آرام آرام
در فرزندانم جاري سازم.
و همچنان
از پله هايي پنجگانه
رهسپار جاودانگي
شوم
....
از دهان تمام گلها
چرا نخندم؟!
[ صفحه 135]