مويه


كنارم نيستي

و هيچ ليوان چايي

دم كشيده نيست.

و كفشي نيست

كه براي پايم

تنگ نباشد.

لباس هاي من

هيچ گاه ژنده نبوده اند؛



[ صفحه 69]



چرا آينه ها دروغ مي گويند؟

و خيابان ها

مگر مي شود تن از شهر بكشند؟

- و در قفاشان

كوچه ها و

چراغ ها!؟

پرندگان

تمام پرندگان

محال است درخت را به فراموشي بسپارند.

و درخت ها

يكباره

به دارهايي پوسيده بدل شوند.

اين گردبادها

با ساز كه

جاي فواره ها

به سماع خاسته اند

و شهر

خاك و خشتش

چرا از قهر است؟!

كنارم نيستي؛

صداي مؤذن ها

در خلاء جاري ست؛

و من،

قضاي نمازم را

مويه مي كنم!



[ صفحه 70]




بازگشت