اذان: رضا اسماعيلي




در خانه اي از غم

بنشسته بودم من



از ديدگانم اشك

مي ريخت بر دامن



شادي نمي زد سر

هرگز به شهر دل



بنشسته بودم من

افسرده در منزل



سنگيني غم بود

بر قلب من چون كوه



طفل دل من بود

بازيچه ي اندوه





[ صفحه 100]





تا اينكه از مسجد

صوت اذان آمد



بانگ دلاويزي

بر گوش جان آمد



آن لحظه، جان من

لبريز ايمان شد



آيينه ي قلبم

پاك و درخشان شد



جانم فروزان شد

از نغمه ي توحيد



در دشت دل روييد

گلبوته ي اميد



ياد خدا آري

آرام بخش ماست



در باغ اين هستي

زيباترين گلهاست





[ صفحه 101]




بازگشت