سجاده ات را بياور: سيد اكبر ميرجعفري




برگرد، فرزند عصيان، همخانه همخون اباذر!

اين جاده ها آشنايند با گامهايت دلاور





[ صفحه 82]





برگرد تا از نگاهت درس رشادت بگيرم

قرآن ناطق بخوانم اين بار با چشم اشتر



پيراهني مانده اما عمريست ما بي عزيزيم

آيا نمي بيني اي چشم، اي چشم وامانده بردر



ديروز اگر قد كشيدي تا آسمانها رسيدي

امروز در خود خميدي در فصل مرگ صنوبر



ديروز گلدسته روئيد در چشمهاي تو اما

امروز گور كبوتر شد چشمهايت برادر



در نبض گرم دهلها خون صداي تو جاريست

ننگ است اين شب نشيني در شيونستان مادر



پرواز كن زخمي من تا صبح ديگر كه حتي

بر مشت خاكي نيرزد اين آسمان بي كبوتر



برگرد، برگرد اما - از اين حصار كدورت

تا باز هم پر بگيري سجاده ات را بياور





[ صفحه 83]




بازگشت