آخرين نماز امام در بيمارستان: قاسم رفيعا




غريب مانده ام امروز

غريب

و كسي نماز مرا به سوزن مي كشد





[ صفحه 75]





سلام مي دهم

بلند مي شوم

مي افتم

و اجاق ابرهاي عاطفه، كور است

اما كوچه، نم نم باراني است

از چشم شيشه اي چه مي ريزد؟

انگارهزارهزاره ي انگاره را به نيشخند ايستاده است

او كه هنوز ايستادنش بلند است

نمازش بلند است

ابروانش بلند است

لبخندش كوتاه...

...

شب است سياه مي خوابم

خواب مي بينم

سياه مي پوشم

نگاه مي كنم

از چشم شيشه اي چه مي ريزد؟

او را كه نماز مي خواند

دعاي مادرم باطل مي شود

مشتهاي به سوي خدا پايان مي يابد

براي اولين بار، خاك گريه مي كنم

و صبح باران قطع مي شود

گوينده با گريه از خشكسالي مي گويد





[ صفحه 76]




بازگشت