سحر


محمد عزيزي

گاهگاهي يك نسيم

مي وزد از دوردست



عطر خوشبوي سحر

كوچه را پر كرده است.



ياسها با روي باز

گرم لبخند و سلام

غرق صحبت با خداست.

ياكريمي روي بام



مادرم پهلوي حوض

باز مي گيرد وضو

مي نشيند توي حوض

عكس دست و روي او



مثل گل وا مي شود

جانماز مادرم

خانه زيبا مي شود

با نماز مادرم



[ صفحه 34]




بازگشت