مالك يوم الدين






قطره كز دريا برآيد بي گمان

بازگردد سوي دريا ز آسمان



ماه و خورشيد و زمين و آسمان

جملگي باشند سوي تو روان



ليك انساني كه حق را نائب است

دائماً در بازگشتش شائب است



محشري از مافرا سازد خدا

هر كسي را آن دهد كو را سزا



موعد ديدار «يوم الدين» بود

من چه دانم كان به چه آيين بود؟



كوه، جاري، آب، سوزان مي شود

ديده،خيره، عقل، حيران مي شود



از غلامان مي برند اربابها

پاره گردد رشته ي اسبابها



آن زمان كه مادر از فرزند خويش

روي گرداند، بگيرد راه خويش



آن زمان كانسان پريشان مي شود

از برادر هم گريزان مي شود



واي از بي توشگي، بي حاصلي

آه از بي باوري، دل غافلي



گفته اي هر فعل را پاسخ دهي

نيك و بد را در ترازو مي نهي



واي بر اعمال بي مقدار ما

آه از فرجام سوء كار ما




بازگشت