تن پوش بهشتي


باد سردي مي وزيد، زمستاني سرد و دشوار در پيش بود. در كوچه پس كوچه هاي كربلا، آقا محمد باقر و فرزندش محمد علي به سوي حرم مي رفتند. محمد علي گفت: اين بيست و هفت سالي كه در كربلا زندگاني مي كنيم، هيچ زمستاني چون امسال سرد نبوده است.

- سي و دو سال است كه اينجا هستيم. محمد علي! ولي خوب، هرگز مانند امسال سرد نبوده، هر چند من كمتر سرما را احساس مي كنم.

- چرا پدر؟

- اين پالتويي كه مادرت برايم آماده كرده بسيار ضخيم و گرم است. نمي دانم چگونه از او سپاسگزاري كنم.

- آقا! آقا! عرضي دارم.

صداي مردي برهنه با چهره ي استخواني، قد كوتاه و لباسهاي ژنده، آقا را از رفتن باز مي دارد.



[ صفحه 74]



محمد علي مي پرسد: چه مي گويي مرد! نماز دير مي شود، مردم منتظرند.

- آقا ببخشيد، هوا سرد است من كلاهي ندارم اگر مي شود فكري برايم بكنيد.

آقا با چهره اي گشاده مي پرسد: چاقو داري؟

- آري، آري آقا. سپس دست در جيب پاره اش كرده، چاقو را به آقا مي دهد.

- محمد علي بيا كمك كن. بايد برايش كاري كنيم. چاقو را بگير و اين آستين را ببر، مثل اينكه تنها راه فوري براي نجات اين شخص از سرما همين است.

- آستين پالتوي تازه دوخته شده را؟ پدر! صبر كنيد برايش چاره اي ديگر بيابيم.

- ببر محمد علي! حالا كه كسي پيدا شده بخشي از لباسمان را مي ستاند و در سراي ديگر خدايش با هزاران نعمت بهشتي بازپس مي دهد بايد استقبال كرد.

آنگاه محمد علي آستين را بريده به آقا مي دهد. آقا محمد باقر نيز آن را بر سر مرد ژنده پوش نهاده، مي گويد:

اين آستين گرم است، مي تواند سرت را از سرما حفظ كند.

پس از نماز به خانه بازمي گردد، همسرش با مشاهده ي پالتوي بي آستين ناراحت شده، مي پرسد:

آستين را چه كردي؟

- تهيدستي كلاه مي جست، به وي دادم.

- من مدتها رنج بردم تا آن را برايتان آماده كردم و شما به همين سادگي



[ صفحه 75]



ناقص كرديد؟

- نگران نباش! تو نيز در پاداش اين كار شريك خواهي بود. فكر كن ما مي ميريم، اين پالتو هم مي پوسد و از بين مي رود، ولي آن آستين كه در راه خدا داديم هر سال تازه تر مي شود و در سراي ديگر تن پوش بهشتي خواهد شد. [1] .


پاورقي

[1] وحيد بهباني، پاسدار حريم عقل، عباس عبيري، ص 97 - 95.


بازگشت