سخن كز دل برون آيد نشيند لاجرم بر دل


راوي اين روايت اخلاص و حكايتگر اين داستان دل انگيز و تربيتي، بزرگ كتابشناس شيعي مرحوم محقق تهراني است كه بيشتر با نام «شيخ آقا بزرگ تهراني» شناخته مي شود.

از خوشه هاي خاطرات، گلبرگ سبزي دارم كه در گلزار دل هميشه شكفته و زيباست و در سراسر سال چون بهاران، سبز و خرم و پدرام است.



[ صفحه 71]



سايه سار سالهاي سرد گذشته، نتوانسته اند آن را به بوته ي فراموشي بسپارند. هيچ از يادم نمي رود، روزي دوست ديرين و عزيزم علامه ي كاشف الغطاء به استاد بزرگمان علامه ي نوري قدس الله نفسه گفت:

بعضي وقتها جوانه هاي جواني دشت دلم را مي پوشانند و از رطوبت شبنم آنها احساس سنگيني مي كنم، از اين رو در برخي از شب ها نماز شب و وصال يار و ملاقات با حضرت دوست، از دست مي رود.

استاد تا اين حرف را از زبان فرزانه شاگرد خويش شنيد، بسيار ناراحت شد، گويي مي ترسيد نتيجه ي زحمات طاقت فرسايي كه سالهاي زياد در تربيت شاگرداني همچون كاشف الغطاء كشيده بود، مطلوب و دلخواه نباشد. اين بود كه رو به شاگرد بزرگش كرده و با عتاب پدرانه اي فرمود:

چرا؟ چرا؟ برخيز! برخيز!

پس از گذشت سالها كه علامه نوري وفات يافت و به ابديت پيوست، روزي با دوست ديرينم علامه ي كاشف الغطاء مجلس انسي داشتم و با هم نشسته گرم صحبت بوديم، از خاطرات تلخ و شيرين گذشته حرف مي زديم، او به من گفت:

صداي رساي استاد و پند پدرانه ي پير و مراد، حضرت علامه ي نوري، هر شب ساعتي به سپيده ي صبح مانده به گوشم مي رسد و مرا هر شب پيش از سحر بيدار مي كند و با صداي استاد به نماز شب برمي خيزم صدايي كه صلا درمي دهد:

محمد حسين! فرزندم! چرا؟ چرا؟ چرا خوابيده اي؟ بيدار شو، برخيز، برخيز!



[ صفحه 72]





برخيز كه عاشقان به شب راز كنند

دور و بر بام دوست پرواز كنند



هر در كه بود باز به شب بربندند

الا در دوست را كه شب باز كنند [1] .




پاورقي

[1] محدث نوري، روايت نور، محمد صحتي سردرودي (راقم اين سطور)، ص 134 - 136، ناگفته نماند كه مفهوم همين داستان را دوست عزيزمان آقاي سماك اماني در كتابش «كاشف الغطاء، سوره ي خشم» هم آورده است.


بازگشت