مادر...


فاطمه عابد معصوم آباد

بعد از ازدواجم با حميد ديگر كمتر به ديدن مادرم مي رفتم. يك روز كه خيلي دلم برايش تنگ شده بود، از حميد اجازه گرفتم و به ديدن مادر رفتم. حالش خوب نبود. تكان نمي خورد. گوشه ي اتاق كوچكش دراز كشيده بود و زير لب دعا مي خواند. مرا كه مي بيند مي خواهد بلند شود ولي توانش را ندارد. مي گويد: «حال و روز خوشي ندارم.»

به طرز رقت باري لاغر شده است. دلم برايش مي سوزد. دستش را در دستم مي گذارد. از او مي خواهم كه دواهايش را بخورد. مي گويد: «شفا با خداست، اين دكترها كه چيزي نمي دانند.»



[ صفحه 98]



از همان اول از دكترها بيزار بود. وقتي هم كه من و حميد با هم ازدواج كرديم زياد تحويلم نمي گرفت. من مريض حميد بودم و او عاشق من شد. هر چه قدر مادرم اصرار كرد كه او زن دارد، زير بار نرفتم و حميد همسرش را طلاق داد. مادر دلش به حال زن او مي سوخت و اجازه نمي داد حميد به خانه ي ما بيايد.

ده سال پيش وقتي كه پدرم فوت كرد، ده سال داشتم و مادرم خيلي جوان بود. بيشتر اوقاتش را در مسجد مي گذراند و به دوره هايي كه زنان مي گذاشتند مي رفت. گاهي مرا با خود به اين دوره ها مي برد ولي چون من گريه نمي كردم او ناراحت مي شد. من هم ياد گرفته بودم كه كشاله ي رانم را با دست محكم بگيرم تا دردم بيايد و گريه كنم. مادر برايم لاك ناخن نمي خريد. چون معتقد بود كه نجس است. حتي در دوره ي دبيرستان اجازه نمي داد بدون چادر به مدرسه بروم. با اين حال و اين همه حساسيتِ مادر، من مثل دختر رباب خانم، آفتاب مهتاب نديده نشدم.

مادر دستم را مي گيرد و مي گويد: «چند روز پيش رباب خانم مي گفت پل صراط خيلي خطر دارد. اگر از آن عبور كنيم به جهنم نمي رويم. من از جهنم مي ترسم.»

سرم را جلوتر مي برم و مي گويم: «اين ها كه زياد سخت نيست.»

مادر از دنياي من خبر ندارد. هفته ي پيش حميد تمام مبل ها و



[ صفحه 99]



فرش هاي خانه را عوض كرده بود. مادر نمي دانست كه زندگي بدون امكانات جهنم است.او كه اجازه نمي داد حتي يك ترانه گوش كنم حالا چرا از پل صراط مي ترسيد؟ دلم مي خواست مادر بيايد و با ما زندگي كند. هر چه قدر با او صحبت كردم كه بايد با ما و زير يك سقف زندگي كند قبول نكرد. دستم را مي گيرد و به ناخن هايم نگاه مي كند و مي گويد: «مگر به تو نگفته بودم كه اين ها عين نجاست است.»

او را در آغوش مي گيرم. دلم مي خواست كه او مرا با لنگه دمپايي بزند. مثل وقت هايي كه كوچك بودم با دمپايي دنبالم مي كرد كه چرا در صندلي آقا مي نشينم يا موقع روضه يواشكي مي خندم.

غروب شده و صداي اذان در حياط مي پيچد. مادر سجاده را در ايوان پهن مي كند و نمازش را مي خواند. براي او هيچ چيز به اندازه خدا اهميت ندارد. هر چيزي كه در آن حرفي از خدا نباشد، براي او بي ارزش است. دوباره مي گويد: «از پل صراط بگو.»

خجالت مي كشم بگويم چيزي نمي دانم. دوباره مي گويد: «ديروز صبح زمين تكان خورد فهميدي؟»

مي خندم و مي گويم: «مادرجان خانه ما ضد زلزله است. يعني هيچ وقت خراب نمي شود.»

خيلي جدي مي گويد: «براي قيامت هم خانه اي داري كه خراب نشود؟»



[ صفحه 100]



مي گويم: «مادر جان! چه طور دلت مي آيد با من از اين حرف ها بزني. من هنوز بيست سال هم ندارم.»

مي خندد. و دوباره براي اين كه حرفي بزنيم مي گويد: «از بهشت خدا چه مي داني؟»

چيزي نمي گويم. خودش مي گويد: «زن هايي كه سر زا مي روند وارد بهشت مي شوند. كاش من هم سر زا رفته بودم.»

با گفتن اين حرف ساكت مي شود و ديگر حرفي نمي زند. دلهره مي گيرم. اگر من سر زا بروم چه كار كنم؟ دوباره ترس از مرگ به سراغم مي آيد.حال مادر بهتر نشده است. صداي بوق ماشين حميد را مي شنوم. مي خواهم مادر هم با ما بيايد ولي او قبول نمي كند. صورتش را مي بوسم و از او خداحافظي مي كنم. حميد پشت در منتظر من است. دست هايم را مي گيرد و مي گويد: «چرا رنگت پريده؟»

با نگراني از او مي پرسم: «بهشت چند طبقه دارد؟»

مي خندد و مي گويد: «هفت طبقه كه مال از ما بهتران است و هيچ جور پارتي بازي هم نخواهد شد.»

ساكت كنار حميد مي نشينم و به فكر آن هفت طبقه اي هستم كه هيچ كدام از طبقاتش به من و حميد تعلق ندارد.



[ صفحه 101]



خديجه روان بُد، متولد سال 1359 است. او اثر خود را از توابع شهرستان آمل فرستاده است.


بازگشت