بازگشت


حيدر گودرزي

هيچ كدام مان ساعت نداريم. نه من، نه مهدي و نه ميرآقا. سه ساعتي مي شود كه راه افتاده ايم و با اين حساب احتمالا ساعت هشت است. الان همان جايي هستيم كه از توي ده يك كوه مرتفع سربي رنگ با صخره هاي عظيم و شيب بسيار زياد ديده مي شد. اين همه سنگ چه آرام و بي صدا كنار هم نشسته اند. چه با هم مي سازند. چه سكوت دلنشيني. بزرگ ترها با اين كه ايستاده اند كاري به كسي ندارند و تا آن جا



[ صفحه 32]



كه مي توانند براي كوچك ترها سايه بان شده اند تا گرما آزارشان ندهد. زمينه سبزي كه از دور به چمن زاري رويايي مي ماند جز انبوه بوته هاي خار زرد و سبز رنگ با ريشه هاي سياه - كه در ابتدا فكر مي كردم عابري آن ها را سوزانده است - نيست. ميرآقا تأكيد مي كند كه كسي آن ها را نسوزانده است؛ آن ها سوخته آفريده شده اند.

اين جا، در اين ارتفاع، كه مهدي براي ديدن دشت كمي از ما دور شده است و ما براي استراحت روي صخره هاي صاف بزرگ دراز كشيده ايم، تنها صدايي كه شنيده مي شود، صداي دلنشين سكوت است. حتي باد هم بي صدا مي گذرد و كبك ها به احترام سكوت، دم برنمي آوردند. ميرآقا دراز كشيده است و اين نه از خستگي اش كه گمانم به چيزي فكر مي كند. كم كم، سر و كله مهدي پيدا مي شود. دوست ندارد يك جا بنشيند. آمده است اين بالا تا آن چه را شنيده است ببيند و خيلي هم دوست دارد همه چيز را رويايي توصيف كند. بيشتر از آن كه به حال بينديشد به فكر اين است كه بعدها اين سفر سه نفري عجب خاطره اي خواهد شد. فكر مي كردم اگر به اين بالا برسم به آرامشي كه مي خواستم خواهم رسيد. فكر مي كردم اين بالادست هيچ كس به آدم نخواهد رسيد. فكر مي كردم، اين بالا براي يك لحظه هم كه شده مي توان فكر نكرد و حالا كه به اين بالا رسيده ام مي فهمم كه بيهوده فكر كرده بودم. اين جا در اين هواي پاك، كه خنكي اش گونه هاي



[ صفحه 33]



آدم را نوازش مي دهد. چيزي قلبم را مي فشارد، يعني، از صبح مي فشرد. چيزي شبيه يك تلنگر تكانم داده است؛ از صبح.

راستش از همان ديشب كه فهميدم اسماعيل با ما نخواهد آمد، پكر شدم. و بدم نمي آمد سفر به هم بخورد. اما ميرآقا آن قدر با حال و با صفا هست كه نبودن ديگران را حس نكني. صبح، كله سحر راه افتاديم. اصلاً آماده نبودم. شب قبلش تا ديروقت كار كرده بودم و تا آن وقت كه مهدي با آن كلاه زرد سايبان دار و كوله پشتي بچه گانه اش بيدارمان كرد، بيشتر از دو ساعت نبود كه خوابيده بودم. در آن خنكاي صبح كه به سردي مي زد، گويي، هوا فراموش كرده بود كه تابستان است و اواخر مرداد. ما به طرف خانه ميرآقا راه افتاديم. من با شلوار مشكي ام كه شلوار گرمكنم را روي آن پوشيده بودم و كفش هايي كه لنگه چپش را با يك طناب قطور، مسخره وار بسته بودم و مهدي با همان لباس هاي هميشگي و كفش هاي پلاستيكي مخصوص كارش. ميرآقا و زنش و مادرش كه خاله ام مي شد، همگي با هم، با صداي در بيدار شدند و بيدار شدن در آن موقع صبح، اصلا براي شان - آن چنان كه براي ما - چيز تازه اي نبود. ميرآقا حاضر شد و ما خداحافظي كرديم و رفتيم. هوا سرد بود و مهدي مي لرزيد. هيچ كس توي كوچه ها نبود و رودخانه هم از فرصت استفاده كرده بود. و مي غريد.

كنار مسجد كه رسيديم، لب رودخانه، ميرآقا وسايلش را به مهدي



[ صفحه 34]



داد تا وضو بگيرد و از همان جا بود كه دلم مي لرزيد و هنوز همان آرام نگرفته است. ميرآقا از روي سنگ ها خودش را به چشمه اي كه از زير مسجد بيرون مي دويد رسانيد. آرام نشست. آستين هايش را بالا زد و دست هايش را شست. آب حتما خيلي سرد بود. ميرآقا اصلا از ما نپرسيد مي خواهيد وضو بگيريد يا نه؟ و من چه قدر دلم مي خواست يقه ام را بگيرد ببرد لب آب و بگويد وضو بگير و من هم بگيرم. اما ميرآقا اصلا به ما نگاه هم نكرد. نور چراغ مساجد روي گونه هايش انعكاس پيدا كرد. دست هايش را از بالا تا پايين شست. دستي ميان انگشت هايش كشيد. و بعد مسح سر و پا. من هم چنان مات و مبهوت، ميرآقا را مي پاييدم و مهدي كه از سرما سرش را توي يقه اش فرو برده بود و شانه هايش را گرد كرده بود، لب رودخانه قدم مي زد. ميرآقا از كنار آب بلند شد. آستين هايش را پايين آورد. كفش هاي لاستيكي اش را ور كشيد و از كنار ما گذشت.

- بچه ها! برويم. دير شد.»

پاهايم به فرمانم نبود. پنجه هايم بلند نمي شد. از سرما بود. ميرآقا دور مي شد. مهدي هم به دنبالش و من خودم را كشان كشان به دنبالشان مي بردم.

درست هشت سال پيش بود. همان وقت كه همه چيزمان را مفت فروختيم. زمين هاي «در بالا» و «پريخان»، گاوها و گوسفندها و خانه.



[ صفحه 35]



همه را نقد كرده بوديم براي اين كه برويم شهر و رفتيم شهر يك خانه خريديم و يك مغازه و در ازاي آن ها همه چيزمان را داديم؛ پول هاي مان را. وسط سال بود كه به مدرسه رفتم و چون غريبه بودم زنگ تفريح بچه ها شده بودم. آن ها براي دست انداختن من با هم مسابقه مي دادند و من كه هيچ وقت تحقير شدن را دوست نداشتم، هميشه با سر و كله خوني به خانه مي رسيدم. بچه هاي شهر مثل بچه هاي ده نبودند. بچه هاي شهر اگر تنبل بودند عوضش تر و تميز بودند، آداب و رسوم بلد بودند. قشنگ حرف مي زدند. چون توي جمع گشته بودند، ساده نبودند. اما بچه هاي ده ساده بودند؛ بي ريا. اگر نان و پنيرشان را توي مدرسه با هم نصف مي كردند نه براي منت گذاشتن بود و نه اين كه مشق هاي شان را ديگري بنويسد. ولي بچه هاي شهر هيچ كاري را بي دليل نمي كردند و من كه هيچ وقت تحقير شدن را دوست نداشتم خيلي زود عين يك بچه شهري شدم و اصلاً انگار نه انگار كه چهارده سال توي ده زندگي كرده بودم.

از ده كه زديم بيرون، پشت «بردگولو» صداي اذان حسن خان، ده را از خواب بيدار كرد. و ما كه از قبل بيدار شده بوديم، بي آن كه صحبتي كنيم، از توي زمين هاي پر از خار به طرف ماه در حركت بوديم. صداي حسن خان هر لحظه دورتر مي شد و ماه نزديك تر. چند لحظه بعد تنها صدايي كه شنيده مي شد صداي برخورد كفش هاي ما با سينه ي زمين بود



[ صفحه 36]



و باد هم گاهي نفس مي كشيد. كم كم افتاده بوديم وسط دره اي كه هميشه برايم دست نيافتني بود. هيچ وقت تصورش را نمي كردم روزي از ميان تپه هاي خاكي كم شيبي كه كلاهكي از صخره هاي بزرگ بر سر داشتند، در صبحي كه هنوز ماه در سينه آسمان بود، عبور كنم.

ميرآقا پاي كوه بلند ايستاد. گوني اش را از روي دوشش برداشت و روي زمين گذاشت. رو به كوه ايستاد و نيت كرد. مهدي روي سنگي نشست و مچاله شد و من ميرآقا را نگاه مي كردم و پلك هم نمي زدم. ميرآقا پشتش به من بود و من بي آن كه ترسي از برخورد نگاهم با نگاهش داشته باشم به تماشايش ايستاده بودم.

ميرآقا سلام نمازش را داد. تسبيحش را گفت و دعا كرد. مهدي هم چنان تو خودش جمع شده بود و به نظر مي رسيد حتي فكر هم نمي كند. ميرآقا برخاست و گوني اش را با وسايل من عوض كرد. به راه افتاد و مهدي كه انتظار، خسته اش كرده بود. به دنبالش. گوني را برداشتم و حركت كردم. باد به سمت پايين مي رفت و از ما تندتر. اشكم را درآورده بود. چشم هايم را ماليدم. اما هنوز هم خودم را نمي ديدم. خيلي وقت بود كه جز توي آينه خودم را نديده بودم. حتي توي حوض، حتي توي يك كاسه آب. روشني آسمان، ماه را ترسانده بود. مي رفت. آن قدر نماند تا به او برسيم. مهدي كلاهش را برداشت. سرش



[ صفحه 37]



درد گرفته بود. ميرآقا كم كم سر صحبت را باز مي كرد. جرقه اي مي خواست براي راه انداختن بحثي و هي تقلا مي كرد. مهدي گفت:«آمدن مان به اين جا، بعدا چه خاطره اي مي شود.»

هر چه بالاتر مي رفتيم، آسمان دورتر مي شد. در آن صبح خنك بدجوري تشنه ام شده بود و هر چه كردم نتوانستم خودم را براي خوردن آب از يك بطري كه براي صبحانه همراه آورده بوديم راضي كنم؛ آب مال همه بود. بالاخره پس از پياده روي طولاني و همين كه اولين اشعه خورشيد بيرون مي زد ميرآقا شروع كرد به جمع كردن هيزم و اين علامت خوبي بود: توقف!

عكسي به يادگار گرفتيم. اول، من و ميرآقا و كوهستان و بعد مهدي و ميرآقا و دشت. ميرآقا آتش را روشن كرد. اما بطري آب نبود. احتمالا همين اطراف يك جايي كنار سنگ ها بود. مهدي دنبالش مي گشت. عاقبت پيدا شد. از بس همرنگ سنگ ها بود به سختي ديده مي شد. صبحانه را كه خورديم آماده رفتن شديم. تا اين جا كه آمده ايم، آب نبوده است. نه رودي، نه چشمه اي و نه بركه اي، ميرآقا مي گويد، جلوتر چشمه فراوان است و من فقط دوست دارم ظهر شود.

هيچ كدام مان ساعت نداريم. اما مي شود فهميد كه ظهر شده است. آفتاب از وسط آسمان هم رد شده است و ما خيلي خسته ايم. پاهايم ديگر توان كشيدنم را ندارد. مهدي از همه خسته تر است. از قبل هم



[ صفحه 38]



قابل پيش بيني بود. مهدي مي گويد: «استراحت كنيم.»

مي گويم: «كنار چشمه.»

و ميرآقا تأييد مي كند. به زور خودمان را حركت مي دهيم. يك تكه ابر هم توي آسمان نيست. آفتاب درست مي خورد توي صورت مان. اما نمي سوزاند. هوا گرم هم نيست. به كنار چشمه اي رسيده ايم. كمي آن طرف تر، سنگ چين هايي به هم ريخته، بر پهنه هموار و مرتفع كوهستان جلب توجه مي كند. ميرآقا مي گويد: «به اين جا «سفره» مي گويند، خانه تابستاني عشاير. در ماه آخر بهار و يك ماه و نيم اول تابستان اين جا مي مانند و بعد مي روند.»

و من در تعجب از اين كه اين ها چه طور به اين جا دل بسته اند؟ چه طور طاقت مي آورند؟ چه چيزي اين جا نگه شان داشته است؟ چه طور با اسب و گاو و گوسفند سر مي كنند؟ آن هم اين بالا؛ ميان كوهستان. اصلا اين ها چه طور از زندگي شان لذت مي برند و بعد كه دوباره نگاهم به چشمه مي افتد، جواب سؤالم را مي گيرم. چشمه زلال و پاك است. چه آب سردي است! انگار از دل يخ بيرون مي آيد. حتي يك دقيقه هم نمي توان انگشت را توي آب نگه داشت. صورتم از سردي آب، يخ مي كند. اما نشاط آور است. دوست داشتني است. چه آرامشي به آدم دست مي دهد. دست هايم را كه مي شويم انگار همه بدنم را برده ام زير آب و شسته ام. احساس مي كنم تميزتر از هميشه ام.



[ صفحه 39]



ميرآقا و مهدي روي چمن زار دراز كشيده اند. از كنار چشمه كه بلند مي شوم. كفش هايم را از پا درمي آورم و با درآمدن كفش ها خستگي هم بيرون مي آيد. سنگ كوچكي برمي دارم و از ميرآقا كه كوه را مثل كف دستش مي شناسد مي پرسم: «ميرآقا! قبله كدام طرف است؟»



[ صفحه 41]



فاطمه غلامي عرب، نوزده سال دارد و اثر خود را از شاهرود فرستاده است.


بازگشت