خادم مسجد


پيرزني نحيف و از كار افتاده بود. تنها دلخوشي او در دنيا اين بود كه در مسجد كه پيامبر نماز مي خواند، زمين مسجد را جارو مي كشد و هميشه نماز اول وقت را به امامت پيامبر مي خواند. پيامبر نيز هر روز كه او را مي ديد، با مهرباني از او احوالپرسي مي كرد و برايش دعا مي كرد. نمازگزاران مسجد نيز گوشه اي از مسجد را در اختيار او گذاشته بودند و خوراك روزانه او را هنگام نمازهاي جماعت برايش مي آوردند. شبي از شبها آن پيرزن نحيف و تنها، سر بر زمين گذاشت و بدون كوچكترين سروصدايي مرد.

همان شبانه، عده اي از همسايه ها او را تشييع كرده و به خاك سپردند. فردا هنگام نماز جماعت، پيامبر هر چه اطراف مسجد را نگاه كرد، آن پيرزن را نديد. به همين خاطر از مردم پرسيد:

- پيرزن را نمي بينم.

يكي از نمازگزاران با خونسردي گفت:

- خدا بيامرزد! آن بنده خدا شب گذشته مرد و دفنش كردند!

پيامبر ازشنيدن خبر مرگ پيرزن ناراحت شد و از اينكه خبر مرگ او را نداده بودند، چهره درهم كشيد.

مردمي كه در اطراف پيامبر جمع شده بودند، با سكوت اندوهباري سرشان را زير انداختند. هيچكس فكر نمي كرد كه مرگ آن پيرزن،و اطلاع ندادن به پيامبر، آنقدر ايشان را ناراحت كند.

پيامبر از مردم خواست كه قبر پيرزن را به او نشان دهند، همان لحظه نيز به سوي قبر پيرزن به راه افتاد. جمعيت فراواني به دنبال پيامبر به راه افتادند. پيامبر وقتي به نزديك قبر پيرزن رسيد، زير لب براي او دعا كرد. نمازگزاران مسجد نيز كه به همراه پيامبر آمده بودند بر مزار او ايستادند و به امامت پيامبر، براي آمرزش او نماز خواندند. [1] .


پاورقي

[1] قصه هاي نماز ص110 به نقل از داستانهاي زندگي پيامبر ما ص 121-122.


بازگشت