بزرگترين خوشبختي


وقتي «ربيعة بن كعب» آن جمله را از پيامبر شنيد، يقين داشت كه بزرگترين خوشبختي زندگيش فرارسيده است. آن لحظه، لحظه اي بود كه اگر بدرستي استفاده مي شد، سعادت دنيا و آخرت نصيبش مي شد. او بايد قدر آن «لحظه بزرگ» را مي دانست. آن لحظه استثنايي، موقعي بود كه پيامبر با مهرباني رو به ربيعه كرد و فرمود:

«اي ربيعه! تو هفت سال در خدمت من بودي. آيا چيزي ازمن نمي خواهي؟»

ناگهان در آن لحظه هزاران فكر به ذهن ربيعه هجوم آورد. اما ربيعه انسان عاقلي بود. مي دانست كه نبايد به سادگي آن لحظه را از دست بدهد. او مدتي در فكر فرو رفت و بعد، باخوشحالي گفت:

يا رسول الله! به من اجازه بدهيد تا فرصتي داشته باشم كه دراين باره فكر كنم!

پيامبر از شنيدن جواب ربيعه لبخندي زد و چيزي نگفت و حالا آن «لحظه خوب» فرارسيده بود. ربيعه يك روز تمام فكر كرده بود و حالا بهترين درخواست را از پيامبر داشت. وقتي پيامبر خواسته ربيعه را پرسيد، او با صدايي كه از شور و شوق مي لرزيد، گفت:

يارسول الله! از خدا بخواهيد تا مرا با تو وارد بهشت كند!

پيامبر پس از شنيدن خواسته ربيعه، با مهرباني پرسيد:

- ربيعه! چه كسي اين خواسته را به تو ياد داد؟

ربيعه همانطور كه صدايش از هيجان مي لرزيد، گفت:

- اي رسول خدا كسي به من نگفت. اما من با خود فكر كردم اگر مال بخواهم كه نابود شدني است. اگر عمر طولاني و فرزند بخواهم كه سرانجام آنها مرگ است. پيامبر از شنيدن سخنان ربيعه، چند لحظه سكوت كرد و در فكر فرو رفت. بعد لبخند محبت آميزي برلبانش نشست و در حاليكه به چشمهاي كنجكاو ربيعه نگاه مي كرد، فرمود:

«من اين كار را مي كنم. اما تو هم با سجده هاي زياد خود، من را در بدست آوردن خواسته ات كمك كن!» [1] .


پاورقي

[1] آخرين پناهگاه ص 144 به نقل ازچهل حديث جلد1 صفحه 112.


بازگشت