زودتر از هميشه


نماز ظهر به امامت پيامبر خدا در مسجد مدينه اقامه مي شد. نمازگزاراني كه در صفهاي اول نماز نشسته بودند، ساعتي قبل از اذان به مسجد آمده بودند و تا شروع نماز جماعت، عده اي مشغول راز و نياز، و گروهي نيز تلاوت قرآن مي كردند. پيامبر نيز با آرامش مخصوصي، به تنهايي به نماز ايستاده بود و سوره اي بزرگ از قرآن را تلاوت مي كرد. كساني كه غرق در راز و نياز پيامبر بودند، مي دانستند كه پيامبر نمازهايي را كه به تنهايي اقامه مي كند، بسيار طولاني است. اما در نمازهاي جماعت، نماز را خيلي معمولي مي خواند. پيامبر در نمازهاي جماعت به فكر ضعيف ترين و پيرترين افرادي بود كه با او به نماز ايستاده بودند.

آنروز نيز پيامبر مشغول اقامه نماز ظهر بود. اما ناگهان همه ديدند كه پيامبر به طرز بي سابقه اي، نمازش را به سرعت ادامه داد و زودتر از هميشه نماز پايان يافت.

يكي از كساني كه در صف جلو نشسته بود، با نگراني برخاست. از اينكه پيامبر، نمازش را به آن سرعت خوانده بود، دلهره اي در جانش نشست. پيش خود فكر كرد كه نكند اتفاق ناگواري افتاده باشد كه پيامبر نماز را چنان با شتاب به پايان برد.

او در كنار پيامبر نشست و در حاليكه به سيماي پيامبر چشم دوخته بود، گفت:

- يا رسول الله، حادثه خاصي اتفاق افتاده بود كه نماز را به اين سرعت تمام كرديد؟

پيامبر با آرامش به چشمهاي نگران او نگاهي كرد وگفت:

- مگر شما صداي گريه آن كودك را نشنيديد كه چطور جيغ مي كشيد؟! جواب پيامبر، اميد را به دل بيتاب او باز گرداند و نگراني را از صورت او محو كرد.به ياد آورد كه چند لحظه پيش، كودكي ازته دل فرياد مي زد و گريه مي كرد. [1] .


پاورقي

[1] قصه هاي نماز ص 84 به نقل از فروع كافي ج 6 ص 48.


بازگشت