پرنده كوچك


«ابوطلعه» غمناك بود. هر كس كه او را مي ديد به راحتي متوجه مي شد كه او از چيزي رنج مي برد. او براي ديدار پيامبر مي رفت. سرش را پايين انداخته و در فكر فرو رفته بود. تصميمي كه گرفته بود، تصميم ساده اي نبود. اما او احساس مي كرد كه با اين تصميم، دوباره به «آرامش روحي» خواهد رسيد. پيش خود فكر مي كرد:

«من چقدر ضعيف هستم كه يك پرنده كوچك مرا از ياد خدا و صحبت كردن با او غافل كرد! من خيلي ضعيف هستم!»

او ساعتي قبل در باغش وقتي مشغول نماز بود، با ديدن پرنده كوچكي كه با صداي ظريفي لابلاي شاخه هاي درختي جست و خيز مي كرد، حواسش پرت شد. او كاملاً فراموش كرد كه رو به قبله ايستاده و مشغول خواندن نماز است. حتي فراموش كرد كه چند ركعت نماز خوانده است.

بعد از نماز، ناگهان غبار غمي قلب او را فرا گرفت. كم كم چهره اش نيز پر از غم شد.

او تصميم گرفت كه براي تنبيه كردن خودش، پيشنهادي به پيامبر بدهد.

«ابوطلعه» در همين افكار بود كه به پيامبر رسيد. پيامبر با خوشرويي و مهرباني هميشگي خود، «ابوطلعه» را پذيرفت.

«ابوطلعه» داستان پرنده اي كه او را از نماز غافل كرده بود، براي پيامبر تعريف كرد و در آخر گفت:

«يا رسول الله! حالا به خدمت شما رسيده ام كه باغ خود را صدقه بدهم تا در هر راهي كه صلاح مي دانيد مصرف نماييد.» [1] .


پاورقي

[1] داستانها و حكايتهاي نماز ج 1 ص 111 به نقل ازصلوةالخاشعين ص 95.


بازگشت