حادثه عجيب


«عفيف كندي» زير سايبان مغازه ايستاده بود و پارچه اي را ورانداز مي كرد. صاحب مغازه «عباس بن عبدالمطلب» بود كه در بازار مكه، روبروي كعبه، فروشنده پوشاك و عطر بود. «عفيف» بالاخره پارچه را انتخاب كرد. او در حاليكه از گرماي هوا كلافه شده بود و عرق پيشاني اش را پاك مي كرد، زير لب گفت:

ظهر جانگدازي است. انگار از آسمان آتش مي بارد.

در همين حال به سوي كعبه برگشت. در مقابل خانه خدا، هواي زير آفتاب سوزان، مشغول حركاتي بود كه براي «عفيف» تعجب انگيز بود. در همين هنگام نوجواني نزديك شد و در سمت راست اوايستاد. «عفيف» چشمهايش را ريزتر كرد تا شايد آنها رابشناسد. در آن هنگام، زني نيز به آنها نزديك شد و در پشت سر آنها ايستاد.

«عفيف» باتعجب به «عباس ابن عبدالمطلب» گفت:

موضوع عجيب و غريبي مي بينم! يعني چه؟

«عباس» كه به چهره حيران «عفيف» نگاه مي كرد، گفت:

- بله، امر بزرگي اتفاق افتاده است. آيا مي داني كه اين جوان و آن نوجوان و آن زن كيستند؟

عفيف كه همچنان به آنها چشم دوخته بود، گفت:

- نه، من نمي دانم آنها چه كساني هستند و چه مي كنند.

عباس بن عبدالمطلب با لحن احترام آميزي گفت:

جواني را كه مي بيني برادر زاده من محمد ابن عبدالله است. آن نوجوان هم علي است و آن زن هم، همسر محمد، خديجه است. محمد مي گويد: خداوند، خالق هستي، مرا به اين دين و روش فرمان داده است. سوگند به خدا در همه روي زمين، غير از اين سه نفر در اين دين كه نامش اسلام است، كسي رانمي شناسم! [1] .


پاورقي

[1] قصه هاي نماز به نقل از تاريخ طبري ج 2 ص 56 - فروغ ابديت ج اول ص 243 داستانهاي و حكايتهاي نماز ص 71 - داستانهاي نماز ص 23 به نقل از سيد اعلام النبلاء ج 1 ص 333.


بازگشت