كاري بزرگ


علي شب را تا صبح نخوابيده بود. اولين بار بود كه در زندگي آنقدر فكرش مشغول شده بود. او چهار سال بود كه در خانه پسر عمويش زندگي مي كرد. كودك شش ساله اي بود كه پسر عمويش او را به خانه اشان آورده بود، و پيش آنها زندگي مي كرد. او «محمد امين» را حتي از پدرش هم بيشتر دوست داشت و سعي كرده بود هميشه مثل او باشد. او سعي مي كرد مثل او راه برود. مثل او حرف بزند، و مثل او رفتار كند. و حالا «محمد امين» در كاري بزرگ او را آزاد گذاشته بود.

ديروز، وقتي كه وارد خانه شده بود، پسر عمو و همسرش خديجه را ديده بود كه بدون توجه به اطراف چيزهايي زيرلب مي گفتند و بعد به خاك مي افتند و دوباره بر مي خيزند و به خاك مي افتند.

علي با تعجب گوشه اي ايستاده بود و به حركات آنها خيره شده بود. «محمد امين» پس از پايان آن حركات، با مهرباني علي را صدا كرده و به او گفته بود كه اين حركات، نامش «نماز» است. «محمد امين» براي علي از خدا گفته بود و حرفهايش دل علي را لرزانده بود. علي هم احساس مي كرد كه بايد با خدا حرف بزند و به احترامش به خاك بيفتد. اما پسر عمويش گفته بود كه براي ايمان آوردن به خدا، اگر دوست دارد با پدرش مشورت كند!

علي شب تا صبح فكر كرده بود و حالا جواب خود را هم آماده كرده بود. او احساس مي كرد، فكرش آرام شده است. دلش با ياد خدايي كه «محمد امين» به او معرفي كرده بود، آرامش يافته بود. او جواب سؤال پسرعمويش را آماده كرده بود. او مي خواست در جواب هر كس كه از او سؤال مي كرد، بگويد:

«من خيلي فكر كردم و ديدم خدا» وقتي كه مي خواست مرا خلق كند با پدرم مشورت نكرده بود. حالا كه من مي خواهم او را بپرستم هيچ علتي ندارد كه با پدرم مشورت كنم. [1] .


پاورقي

[1] تفسير سوره جن شهيد مطهري ص 24 - علي مجموعه آثار دكتر شريعتي ص 60 - 61.


بازگشت