قافله نور
سجاده چون پنجره اي است كه مرا سوي عشق ميخواند
مهر قالبي است از خاك پاي دوست
نجوائي آشنائي در انتهاي باغ زندگي خيمه زده و
كاروان سخن در گوش ساحل زمزمه ميكند
قصه تبسم را در گوش مهر زمزمه مي كنم
صداي دريا و موج همچو آواز نماز ميماند
صدايي كه غريبه هاي عشق را به سوي جاده زيباي دل ميبرد
گلهاي شكوفاي سجاده را پاگشا ميكند.
بهارك دبير
[ صفحه 64]