عاقبت تيمم يك اسير


با فرياد گوشخراش سرباز عراقي و ناله هاي ضعيف يكي از اسرا از خواب پريدم و با حالت اضطراب و نگراني اطرافم را نگاه كردم، دست هاي نگهبان عراقي را ديدم كه از لاي ميله هاي پنجره دست «محمد» را پيچانده و با آجر روي آن مي زند!!

«محمد» كه توانست خود را از دست او نجات دهد، به طرف انتهاي آسايشگاه فرار كرد اما نگهبان دست خود را از لاي پنجره به داخل آورد و با همان تكه آجر، به سر او كوبيد. با اصابت تكه آجر، وي نقش بر زمين شد و از حال رفت! چند نفر از دوستان ديگر، مثل خودم خواب زده شده بودند و با چشمهاي خواب آلود و چهره هاي



[ صفحه 139]



درهم كشيده و نگران، علت اين سر و صدا را جستجو مي كردند.

بعد از اين كه نگهبان عراقي غرغركنان از پشت پنجره دور شد، اطراف «محمد» را گرفتيم. او تازه حالش به جا آمده بود، لذا از او خواستيم تا برايمان تعريف كند كه چه اتفاقي رخ داده است. ايشان فرمود: احتياج به غسل پيدا كردم لذا خاك هاي تيمم [1] را پيدا كردم تا براي نماز صبح تيمم كنم، اما وقتي كه آن را جلوي پنجره گذاشتم تا دوستان ديگر هم استفاده كنند، چشمان خشن نگهبان را ديدم كه دست هاي خود را به جلو مي آورد تا مرا بگيرد، و همچنين گوش هاي خودم را در دستان او ديدم، فقط اين را فهميدم كه سرم را با خشم و نفرت به پنجره مي كوبد و ناسزا مي گويد. پس با آجر چند ضربه به روي دستانم زد كه ناگزير شدم از دستش فرار كنم و الا تصميم داشت تا طلوع خورشيد به كار خود ادامه دهد.

يكي از برادران، كه نگران حال وي بود، پرسيد: بهتر هستي يا نه؟ «محمد» هم با تبسمي مليح گفت: مرا چيزي نيست، به عمد اين كار را كردم تا دست از سرم بردارد. [2] .



[ صفحه 140]




پاورقي

[1] «خاك هاي تيمم» يك كيسه ي پر از خاك بود كه آزادگان براي تيمم از آن استفاده مي كردند.

[2] در محراب اسارت، ص 61 - 62.


بازگشت