جانماز معطر


وقتي كه عمليات شروع مي شد، نماز خواندن صفاي ديگري داشت. همه با خلوص بيشتري نماز مي خواندند آن نمازها نماز عشق بود و جدايي.

بعضي از رزمندگان مطمئن بودند كه نماز آخرشان است. به همين جهت نماز آنها نماز وداع بود. در پادگان دو كوهه، عاشق صفا و سادگي يكي از بسيجي ها شده بودم. او جانمازي داشت كه مهري كوچك و تسبيحي ساده در آن بود. چند بار از او خواستم آن را به من بدهد. بار آخر به من گفت: «اگر شهيد نشدم كه خودم لازم دارم، ولي اگر شهيد شدم مال تو.»

به شوخي گفتم: «پس اگر شب عمليات با هم بوديم و شهيد شدي، من جانماز را برمي دارم.»

بعد هر دو خنديديم. ظهر بعد از عمليات دوباره جانمازش را پهن كرده بود و با همان صفاي هميشگي شروع به خواندن نماز كرد. او داوطلب شده بود كه براي شكار تانك برود. لذا با يك گروه از داوطلب ها رفت. من هم با گروه بعدي رفتم. در بين راه ناگهان با شهيدي برخورد كرديم. به برادران گفتم كمي صبر كنند با كمي دقت آن شهيد را شناختم. بالاي سرش نشستم. قلبم به شدت مي زد. جانماز را از جيبش بيرون آوردم. همراه آن شيشه عطري بود. جانماز را روي صورت او پهن كردم و عطر را روي آن پاشيدم. چند لحظه صبر كردم بعد آن را برداشتم حركت كردم. من هنوز هم آن جانماز را دارم. در حالي كه آن را بارها شسته ام، باز هم بوي آن عطر را مي دهد.



[ صفحه 136]



چند بار آن را گم كردم، اما از روي بويش دوباره آن را پيدا كرده ام. [1] .


پاورقي

[1] جانماز معطر، ص 8.


بازگشت