شب از نيمه گذشته بود


در هواپيما دو صندلي در كنار امام خالي بود و هر كه با امام كاري داشت، يا مسأله اي داشت، يا توضيحاتي مي خواست بگيرد روي آن مي نشست و امام هم خيلي شاداب و خودماني برخورد مي كردند. آرام آرام ديدم كه ايشان خسته شده، و خوابشان مي آيد.

ساعت يازده شب بود كه امام به طبقه دوم هواپيما رفتند و ديگر كسي بالا نرفت. شهيد عراقي جلو پله ها ايستادند و فرمودند: از آقايان، ديگر كسي بالا نيايد. حاج احمد آقا چند لحظه اي بالا رفت و برگشت. امام استراحت كردند. همه ما خوابمان برد. شب از نيمه گذشته بود (حدود ساعت سه و نيم) كه فهميديم امام در طبقه بالا بيدار شده اند و دارند نماز شب مي خوانند. به طرف راه پله آمدم و ديدم كه شهيد عراقي روي پلكان نشسته است. او بسيار علاقمند و شيفته امام بود. گفتم: من مي خواهم بروم بالا. گفت: اگر شما برويد بالا، بقيه هم هجوم مي آورند. گفتم: من ديگر نمي توانم تحمل كنم. اگر شما موافقت كنيد، من سري به بالا بزنم. گفت: كمي صبر كن. سپس چند لامپ را خاموش كرد و من از روي پله ها بالا رفتم. ديدم امام يك شمد آبي رنگ پهن كرده و



[ صفحه 59]



نشسته اند. يك راديو داشتند كه گذاشته بودند جلو؛ ولي آن را روشن نكرده بودند. (بعدا متوجه شدم كه به ايشان گفته بودند كه در هواپيما نبايد راديو روشن كرد چون ممكن است بر سيستم مخابرات هواپيما تأثير بگذارد) امام در حال نماز بودند. من هم در آنجا ايستادم تا نماز امام تمام شد. نزديك وقت نماز صبح بود. امام كمي ادعيه و زيارات وارده خواندند. بعد هم هنگام اذان صبح نماز صبحشان را شروع كردند. در آن بالا تعدادمان دو - سه نفر شد. آنگاه من و حاج احمد آقا و حاج مهدي عراقي به امام اقتدا كرديم. [1] .


پاورقي

[1] هادي غفاري.


بازگشت