اذان


در زمان «معتضد»، بازرگان پيري از يكي از سران سپاه مبلغ زيادي طلبكار بود و به هيچ وجه نمي توانست وصول كند، ناچار تصميم گرفت به خود خليفه متوسل شود، اما هر وقت به دربار مي آمد دستش به دامان خليفه نمي رسيد، زيرا دربانان و مستخدمين درباري به او راه نمي دادند.

بازرگان بيچاره از همه جا مأيوس شد و راه چاره اي به نظرش نرسيد، تا اينكه شخصي او را به يك نفر خياط در «سه شنبه بازار» راهنمايي كرد و گفت اين خياط مي تواند گره از كار تو باز كند. بازرگان پير نزد خياط رفت. خياط نيز به آن مرد سپاهي دستور داد كه دين خود را بپردازد و او هم بدون معطلي پرداخت.

اين جريان بازرگان پير را سخت در شگفتي فروبرد؛ با اصرار زياد از خياط پرسيد: «چطور است كه اين ها كه به احدي اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مي كنند؟»

خياط گفت: «من داستاني دارم كه بايد براي تو حكايت كنم:» روزي از خيابان عبور مي كردم، زني زيبا نيز همان وقت از خيابان مي گذشت؛ اتفاقا يكي از افسران ترك در حالي كه مست باده بود از خانه ي خود بيرون آمده جلو در خانه ايستاده بود و مردم را تماشا مي كرد، تا چشمش به آن زن افتاد ديوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خود كشيد. فرياد استغاثه ي زن بيچاره بلند شد، داد مي كشيد: ايها الناس به فريادم برسيد، من اين كاره نيستم، آبرو دارم، شوهرم قسم خورده اگر يك شب در خارج خانه بسر برم مرا طلاق دهد، خانه خراب مي شوم؛ اما هيچ كس از ترس جرأت نمي كرد جلو بيايد.

من جلو رفتم و با نرمي و التماس از آن افسر خواهش كردم كه اين زن را رها كند، اما او با چماقي كه در دست داشت محكم به سرم كوبيد كه سرم شكست و زن را به داخل خانه برد. من رفتم عده اي را جمع كردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتيم و آزادي زن را تقاضا كرديم، ناگهان خودش با گروهي از خدمتكاران و نوكران از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و همه ي ما را كتك زدند. جمعيت متفرق شدند، من



[ صفحه 226]



هم به خانه خود رفتم، اما لحظه اي از فكر زن بيچاره بيرون نمي رفتم؛ با خود مي انديشيدم كه اگر اين زن تا صبح پيش اين مرد بماند زندگيش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود راه نخواهد داشت. تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم. ناگهان نقشه اي در ذهنم مجسم شد؛ با خود گفتم اين مرد امشب مست است و متوجه وقت نيست، اگر الان آواز اذان را بشنود خيال مي كند صبح است و زن را رها خواهد كرد. و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مي تواند به خانه ي خود برگردد. فورا رفتم به مسجد و از بالاي مناره فرياد اذان را بلند كردم. ضمنا مراقب كوچه و خيابان بودم ببينم آن زن آزاد مي شود يا نه؛ ناگهان ديدم فوج سربازهاي سواره و پياده به خيابانها ريختند و همه مي پرسيدند اين كسي كه در اين وقت شب اذان گفت كيست؟ من ضمن اين كه سخت وحشت كردم خودم را معرفي كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم. گفتند زود بيا پائين كه خليفه تو را خواسته است. مرا نزد خليفه بردند. ديدم خليفه نشسته منتظر من است، از من پرسيد چرا اين وقت شب اذان گفتي؟ جريان را از اول تا آخر برايش نقل كردم. همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر كنند؛ آنها را حاضر كردند، پس از بازپرسي مختصري دستور قتل آن افسر را داد آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأكيد كرد كه شوهر او را مؤاخذه نكند و از او بخوبي نگهداري كند، زيرا نزد خليفه مسلم شده كه زن بي تقصير بوده است.

آنگاه معتضد به من دستور داد، هر موقع به چنين مظالمي برخوردي همين برنامه ي ابتكاري را اجرا كن، من رسيدگي مي كنم. اين خبر در ميان مردم منتشر شد. از آن به بعد اين ها از من كاملا حساب مي برند. اين بود كه تا من به اين افسر مديون فرمان دادم فورا اطاعت كرد. [1] ، [2] .



[ صفحه 227]




پاورقي

[1] ظهر الاسلام، جلد 1، صفحه ي 33 - 32.

[2] داستان راستان، داستان 123.


بازگشت