عبادت و گذشت


داستان مالك اشتر را همه شنيده ايد:

او كه مردي قوي اندام و قوي هيكل بود از بازار كوفه مي گذشت. يك بازاري آنجا نشسته بود. او را نمي شناخت. نوشته اند يك بُندقه اي - كه نمي دانم چه بوده، مثلا اشغالي - را برداشت پرت كرد به سر و صورت مالك. مالك اعتنايي نكرد و رد شد. بعد از اينكه رد شد، شخصي به آن بازاري گفت: آيا شناختي اين كسيكه اينجور به او اهانت كردي، مسخره اش كردي كه بود؟ گفت: كه بود؟ گفت: مالك



[ صفحه 134]



اشتر اميرالجند و سپهسالار علي بن ابيطالب عليه السلام. بدنش به لرزه افتاد. گفت: قبل از اينكه درباره ي من تصميم بگيرد بروم از او معذرت بخواهم. تعقيبش كرد، ديد رفت داخل مسجد و شروع كرد به نماز خواندن. دو ركعت نماز خواند. صبر كرد تا سلام نمازش را داد. بعد سلام كرد و افتاد به التماس كه من همان آدم بي ادب بي تربيتي هستم كه به شما جسارت كردم، نمي شناختم، و از اين حرفها. مالك گفت: به خدا قسم من به مسجد نيامدم، جز براي اين كه دو ركعت نماز بخوانم و بعد درباره ي تو دعا بكنم كه خدا از گناه تو بگذرد و تو را هدايت كند. [1] .


پاورقي

[1] فلسفه اخلاق، ص 24.


بازگشت