عبادت و گوشه گيري


سعدي مي گويد:



بديدم عابدي در كوهساري

قناعت كرده از دنيا به غاري



چرا گفتم به شهر اندر نيائي

كه باري ، بند از دل بر گشائي [1] .



عابدي را كه به كوهي پناه برده و آنجا مشغول عبادت است، توصيف و تمجيد مي كند. مي گويد من به او گفتم كه تو چرا به شهر نمي آئي كه به مردم خدمت كني. عابد يك عذري مي آورد؛ سعدي هم سكوت مي كند، مثل اين كه عذر عابد را قبول كرده است، مي گويد:



بگفت آنجا پري رويان نغزند

چو گل بسيار شد پيلان بلغزند



پري رويان نغز در شهر هستند، اگر چشمم به آنها بيفتد، اختيار خودم را ندارم و نمي توانم خودم را ضبط كنم، لذا آمده ام خودم را در دامن غار حبس كرده ام.

ماشاءالله به اين كمال! آدم برود خودش را يك جا حبس كند [كه به كمال برسد]؟ اين كه كمال نشد. آقاي سعدي! قرآن احسن القصص را براي شما نقل كرده است. احسن القصص قرآن، داستان يوسف است؛ داستان يوسف، داستان « اِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ» است، يعني قرآن مي گويد تو هم يوسف باش! تمام امكانات و شرايط براي كامجويي فراهم شده و حتي راه فرار بسته است ولي در عين حال، عفت خود



[ صفحه 126]



را حفظ مي كند و درهاي بسته را به روي خود باز مي كند. [2] .


پاورقي

[1] گلستان، باب سوم، حكايت دوم.

[2] انسان كامل، ص 133.


بازگشت