عشق و پرستش


در انسان زمينه چيزي وجود دارد كه ما آن را عشق مي ناميم، عشق چيزي است مافوق محبّت، محبّت در حد عادي در هر انساني موجود است و انواع مختلف نيز دارد مثلا محبت دو دوست نسبت به يكديگر، مريد به مراد خودش، محبتهاي معمولي كه بين همسرها وجود دارد و بالاخره محبتهايي كه بين والدين و اولاد است. اما عشق چيز ديگر است. در زبان عربي نيز اين كلمه عشق وجود دارد و از



[ صفحه 24]



ماده «عشق» است. «عشقه» نام گياهي است كه در فارسي به آن «پيچك» مي گويند كه به هر چيز برسد به دور آن مي پيچد مثلا وقتي به گياه ديگر مي رسد، دور آن چنان مي پيچد كه تقريبا آن را در اختيار خودش مي گيرد و آن را محدود و محصور مي كند. يك چنين حالتي! و اثرش اين است كه- برخلاف محبت عادي- انسان را از حالت عادي خارج مي كند، خواب و خوراك را از او مي گيرد، توجه اش را منحصراً به همان نقطه جلب مي كند و به همان معشوق. يعني يك نوع، توحد و تأحد در او بوجود مي آورد، يعني او را از همه چيز مي برد و به يك چيز وصل مي كند، به طوري كه همه چيزش او مي شود. يك چنين حالتي در حيوانات مشاهده نشده است. در حيوانات حداكثر همان علايق، در حدود علايقي است كه انسانها نسبت به يكديگر دارند، يا همسرها به هم دارند. اگر غيرت يا تعصب نسبت به هم دارند در حيوانات هم كم و بيش پيدا مي شود. ولي اين حالت به اين شكل، مخصوص انسان است.

راجع به اين كه اصلا ماهيت اين حالت چيست، خود يكي از موضوعات فلسفه شده است، بوعلي سينا رساله اي دارد در «عشق»، همچنين ملاصدرا در كتاب اسفار در بخش الهيات صفحات زيادي - حدود چهل صفحه - را اختصاص داده است به تفسير ماهيت عشق، كه اين حالت چيست كه در انسان پيدا مي شود. كما اين كه امروز هم مسأله ي عشق در روانكاوي تحليل مي شود كه ماهيت اين حالت در انسانها چيست؟ بعضيها خودشان را با يك كلمه كه عشق يك بيماري است، يك ناخوشي است، راحت كرده اند ولي اين حرف امروز تابع ندارد. نه! بيماري كه نيست بلكه موهبت است.

مسأله ي اساسي در اينجا اين است كه آيا عشق يك نوع است يا بيشتر؟ بعضي نظرات اين است كه عشق يك نوع بيشتر نيست و آن همان عشق جنسي است، يعني ريشه عضوي دارد، ريشه فيزيولوژيكي دارد و غير از اين نيز نيست و تمام عشقهايي كه در عالم وجود داشته است و وجود دارد با همه ي آثار و خواصش، مثل عشقهاي رمانتيكي، كه اين داستانهاي عشقي ادبيات جهان را پر كرده اند، تمام اين ها را مي گويند كه جز عشقهاي جنسي چيزي نيست.



[ صفحه 25]



گروهي عشق را، همين عشق انسان به انسان را دو نوع مي دانند. مثلا ابوعلي سينا، خواجه نصيرالدين طوسي، ملاصدرا، اين ها عشق را دو نوع مي دانند. برخي از عشقها را عشق جنسي مي دانند كه البته اين نوع عشق را مجازي مي دانند، نه عشق حقيقي و بعضي ديگر را روحاني و نفساني. در عشق جسماني چون منشاء آن غريزي است، با رسيدن به معشوق و با ارضاء غريزه نيز پايان مي گيرد، چون پايانش اين است. اگر مبدأش ترشحات داخلي باشد با ارضاء شدنش تمام مي شود. از آنجا آغاز مي شود و به اينجا نيز ختم مي شود. ولي اين ها مدعي هستند كه انسان گاهي به مرحله اي از عشق مي رسد كه مافوق اين حرفهاست و به تعبير خواجه نصيرالدين، در آنها - مشاكلة بين النفوس - يعني همشكلي بين روحها وجود دارد، و مدعي هستند كه در روح انسان يك بذري براي عشق روحاني و نفساني وجود دارد كه اگر هم ماديتي باشد، فقط محرك است و معشوق حقيقي انسان يك حقيقت ماوراء طبيعي است كه روح انسان با او متحد مي شود و به او مي رسد و او را كشف مي كند و در واقع معشوق حقيقي در درون انسان است. [1] .

معشوق حقيقي انسان ذات مقدس باريتعالي است و به هر چيز ديگري هرگاه عشق روحاني پيدا كند زنده شدن همان عشق حقيقي است كه عشق به ذات حق است كه به اين صورت پيدا شده است و در واقع پرتوي است از پرستش معشوق حقيقي. [2] .

قدر مسلم اين است كه بشر عشق را ستايش مي كند، يعني يك امر قابل ستايش مي داند، در صورتي كه آنچه از مقوله شهوت است قابل ستايش نيست. مثلا انسان شهوت خوردن يا ميل به غذا- كه يك امر طبيعي است- دارد. آيا اين ميل از آن جهت كه يك ميل طبيعي است هيچ قابليت تقدس پيدا كرده؟ تا بحال شما ديده ايد حتي يك نفر بيايد ميلش به فلان غذا را ستايش كند؟ عشق هم تا آنجا كه به شهوت



[ صفحه 26]



[جنسي] مربوط باشد، مثل شهوت خوردن است و قابل تقديس نيست. ولي بهر حال، اين حقيقت، تقديس شده است و قسمت بزرگي از ادبيات دنيا را تقديس عشق تشكيل مي دهد: اين از نظر روانكاوي فردي يا اجتماعي فوق العاده قابل توجه است كه اين پديده چيست؟

عجيب تر اين است كه بشر افتخار مي كند به اين كه در زمينه معشوق، همه چيزش را فدا كند و خودش را در مقابل او فاني نشان بدهد، يعني اين براي او عظمت و شكوه است كه در مقابل معشوق از خود چيزي ندارد و هر چه هست اوست و به تعبير ديگر « فناء عاشق در مقابل معشوق». چيزي است نظير آنچه كه در باب اخلاق گفتيم كه در اخلاق چيزي است كه با منطق منفعت جور در نمي آيد ولي فضيلت است، مثل ايثار، از خود گذشتن. ايثار با خودمحوري جور در نمي آيد انسان از جنبه ي خير اخلاقي، جود را، احسان را، ايثار را و فداكاري را تقديس مي كند، اين ها را فضيلت، عظمت و بزرگي مي داند. در اينجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است، چون اگر شهوت باشد، يعني شيئي را براي خود خواستن. فرق ميان شهوت و غير شهوت در همين جاست. كه آنجا كه كسي عاشق ديگري است و مسأله، مسأله ي شهوت است هدف تصاحب معشوق و از وصال او بهره مند شدن است، ولي در «عشق» اصلا مسأله ي وصال و تصاحب مطرح نيست. مسأله ي فناي عاشق در معشوق مطرح است، يعني باز با منطق خودمحوري سازگار نيست.

اين است كه اين مسأله در اين شكل، فوق العاده قابل بحث و تحليل است كه اين چيست در انسان؟ اين چه حالتي است؟ و از كجا سرچشمه مي گيرد كه فقط در مقابل او مي خواهد تسليم محض باشد، از من او، از خود و از انانيتش چيزي باقي نماند. در ادبيات عرفاني فوق العاده است.

در اين زمينه مولوي شعرهاي خيلي خوبي دارد كه:



عشق قهّار است و من مقهور عشق

چون قمر روشن شدم از نور عشق



مسأله پرستش اين است، يعني عشق انسان را مي رساند به مرحله اي كه مي خواهد از معشوق، خدايي بسازد و از خود، بنده اي؛ او را هستي مطلق بداند و



[ صفحه 27]



خود را در مقابل او نيست و نيستي حساب كند. اين از چه مقوله اي است؟ واقعيت اين حالت چيست؟

گفتيم كه يك نظريه اين است كه مي گويد عشق بطور مطلق ريشه و غايت جنسي دارد، روي همان خط غريزه ي جنسي حركت مي كند و ادامه مي يابد و تا آخر هم جنسي است.

نظريه ي ديگر همان نظريه اي است كه عرض كرديم حكماي ما اين نظريه را تأييد مي كنند، كه به دو نوع عشق قائل هستند: عشقهاي جنسي و جسماني و عشقهاي روحاني و مي گويند زمينه ي عشق روحاني در همه ي افراد بشر وجود دارد.

نظريه ي سومي وجود دارد كه مي خواسته جمع كند بين آن دو نظريه.

نظريه اي هم فرويد، روانكاو معروف دارد كه همه چيز و بطريق اولي عشق را نيز جنسي مي داند. فرويد، علم دوستي، خير، فضيلت، پرستش، و عشق و همه چيز را جنسي مي داند، البته نظريه او را الان كسي قبول ندارد. [3] .


پاورقي

[1] فطرت، ص 57.

[2] فطرت، ص 64.

[3] فطرت، ص 61.


بازگشت