سخن ناشر


خداوند متعال در زندگي انسان، لحظاتي را قرار مي دهد كه در آن ها مي بالد و به آن ها نيز مي بالد. نفحه هاي رحماني چون خنكاي نسيم بهاري تن و جان آدمي را شاداب مي سازد و به او حيات مجدد مي بخشد تا مغناطيس وجود خود را از حوزه جاذبه هاي دروغين برهاند و تعلقات را از خود دور كند و در ميان آسمان و زمين معلق نماند. در اين لحظه ها و با اين نفحه ها مي توان در مدار جذبه الهي قرار گرفت و به سوي او شتافت و با كوششي به اندازه يك انتخاب و يك اراده در ميدان كشش او بالا رفت و اوج گرفت.



مهر خوبان دل و دين از همه بي پروا برد

رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد



من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه

ذره اي بي سر و پا بودم و او همره خود بالا برد





[ صفحه 130]





تو مپندار كه مجنون سرخود مجنون شد

از سمك تا به سماكش كشش ليلا برد [1] .



اين لحظه ها براي آدمي در دوره جواني كه پاي عقل و دل او به خاك و گل تمنيات دنيا آلوده نشده و فرو نرفته است، زياد روي مي كند، او را مي طلبد تا اراده اي كند. و اگر فرصت براي جوان فراهم شود تا به قله قاف، عنقاي وجودش پر مي كشد. از جلال و جمال مي گويد و مي سرايد و روايت مي كند. يك چشم او به جلوه هاي متعالي جمال مي خندد و يك چشم از مهابت و بزرگي جلال مي گريد.

خوف او نيز همچون اميدش طرب انگيز است. اميد به وصال است و خوف از جدايي و هر چه ترس از جدايي بيشتر باشد، اميد وصل بيشتر آيد و دست از دامن برندارد.

نامه هاي دل، كه نانوشته و نانموده به برِ دوست مي رود با نداي اجابت خوانده مي شود و به پرتو هدايت پاسخ داده مي شود و در آيينه دلِ قلم به دست جوان مي تابد تا آن جايي كه از تلألو و درخشش آن، ظلمت نشينان چاه نفس نيز مي يابند كه اتفاقي افتاده است.

«... از مدرسه برگشتم. بعد از كمي استراحت ساعت هاي متوالي تا آخر شب به فكر كردن و نوشتن مشغول بودم، من هرگز پاكنويس نكردم، همان طور كه به ذهنم خطور مي كرد، مي نوشتم. خودم هرگز داستانم را نخواندم و هيچ كس ديگر نيز نفهميد كه من چه نوشته ام و چگونه نوشته ام و در اين



[ صفحه 131]



مدت فقط نوشتم و نوشتم بدون اين كه با كسي حرفي بزنم بالاخره كتابم به پايان رسيد...

در اين ماجرا چيزي كه برايم جالب بود اين بود كه من اختيارم دست خودم نبود، گويي اداره بدنم به دست قلبم بود و او دستور مي داد و تمام بدن حتي مغز بدون چون و چرا در اختيارش بودند؛ چرا كه اگر عقل زمامدار بود برايم تحليل مي كرد كه چگونه در اين مدت كم كسي كه تاكنون دفتري را ننوشته، مي خواهد كتابي بنويسد آنهم براي يك مسابقه سراسري، اين كاري عبث و غير ممكن است... ولي نوشتم چون عشق به نماز، عشق به گفت و گوي بي تكلف با او به سراغم آمده بود؛ حال كه هماي سعادت بر دريچه دلم نشسته چرا آن را سراچه ي ياد او نكنم.» [2] .

اين خط و رسم جوان نويسنده و يا نويسنده اي جوان است كه در محراب انديشه ايستاده است. با قلم عاطفه پاك خويش قامت دلدار را بر لوح دل خويش مي كشد، هركس به نقش و نگاري. اما همه نگاه ها از جنس نور است و نگارها از جنس بلور، از تابش اين نورها بر آن بلورها، مانا نامه اي ولادت مي يابد كه صد قلم ارژنگي نيز از ترسيم آن عاجزند؛ هر چند كه ماني نقاش آن باشد.

آثار رسيده به مسابقه بزرگ تأليف كتاب نماز، گاه در جامه شعر بود و ادب و گاه لباس تحقيق براندام داشت و يا پژوهش و تحليل، برخي نيز داستان و خاطره بودند گاه به روايتي بلند و گاه به حكايتي كوتاه. اما هر چه



[ صفحه 132]



بود در آن ها شوق و صفا و پاكي موج مي زد و حتي داوران را نيز به كرانه خويش به تماشا وا مي داشت. آن هايي كه بايد براي ديدن و سنجيدن متجاوز از دو هزار آبگينه نور به شتاب رد مي شدند.

مجالي بود از جانب خداوند متعال براي دست اندركاران ستاد اقامه نماز كه جوانان را براي مسابقه اي بزرگ فرا بخوانند و آنان نيز موفق بودند گوي و چوگان خود را در دست بگيرند و در اين ميدان بشتابند.

در نخستين مسابقه نويسندگان جوان، برخي از آثار برگزيده را توانستيم منتشر كنيم و همچنين چهار جلد از جوانه هاي جوان را كه گزارش ناتمام از آثار رسيده به مسابقه اول بود در دسترس همگان قرار دهيم. اما آنچه امروز در دست شما و پيش روي شما است برگزيده هاي مسابقه دوم نويسندگان جوان است كه به اشاره داوران در اولويت انتشار قرار گرفته اند. اميد است همچون مسابقه اول با ارايه گزارشي از آثار رسيده «درِ باغ سبز» جوانان نويسنده را به روي همگان باز كنيم.

من الله التوفيق و عليه التكلان

معاونت تحقيق و تأليف ستاد اقامه نماز


پاورقي

[1] علامه طباطبايي.

[2] از نامه يكي از نويسندگان جوان.


بازگشت