ختم كتاب


قطار سريع السير شمال غرب، در حالي از سرعت خود مي كاهد و پاي در ايستگاه تبريز مي نهد، كه ترنم آسماني و روح نواز اذان، فضا را به نكهت خوش خويش، معطر ساخته و دل از دلداران، ربوده است.

با شگفتي، بيرون را مي نگرم. باور ندارم كه زمان به اين، سرعت سپري شده باشد و به مقصد رسيده باشيم. گويي همين چند لحظه پيش بود كه راه دارالولايه تبريز را در پيش گرفتيم، اما چه مي شود كرد كه فرموده اند: «الفرصة تمر مر السحاب» فرصت ها چون ابرهاي گذرا مي گذرند و شتابان، طي مي شوند.



[ صفحه 124]





اين قافله ي عمر، عجب مي گذرد

خوش دار، دمي، كه با طرب مي گذرد [1] .



مرغ مبهوت نگاهم كه باز مي گردد، بوستان مصفاي حضور شيخ را مي طلبد تا به درك لحظه هاي سبز پاياني ضيافت چهارم نيز نايل آيد، غافل از اين كه حضرتش خداحافظي كرده و به نماز، شتافته است.

از كوپه، بيرون مي دوم و در بين جمعيتي كه از درهاي واگن، پياده مي شوند، مي جويمش؛ اما دريغ و افسوس كه به زيارت دوباره اش نائل نمي شوم. احساس مي كنم ذره ذره ي وجودم فرياد برآورده اند كه:



شربتي از لب لعلش، نچشيديم و برفت

روي مه پيكر او، سير نديديم و برفت



گويي از صحبت ما، نيك به تنگ آمده بود

بار، بربست و، به گردش نرسيديم و، برفت [2] .



آبدستي مي سازم و در حالي كه به سخنان دُرر بار و فرمايش هاي گهربار و نمازآگين شيخ مي انديشم، به سوي نمازخانه ي ايستگاه- آن جا كه مردم به نماز جماعت ايستاده اند- مي شتابم؛ شايد بتوانم حضرتش را در صفوف به هم فشرده ي مؤمنان زيارت كنم...

ساعتي بيشتر به گشايش پنجمين اجلاس سراسري نماز، باقي نمانده است.

با آرزوي توفيق الهي



[ صفحه 129]




پاورقي

[1] رباعيات عمر خيام نيشابوري.

[2] ديوان حافظ / 97.


بازگشت