طلوع سبز


فاطمه صفرپور



دلم خوش است كه روزي، از آن طرف تو بيايي

كدام سو بنشينم، كه باز رو بنمايي



نبوده اي و نديدي، غروب هاي غريبي

دويدن و نرسيدن، به دشت هاي رهايي



تو زيركي پر لبخند و آشنا به ترانه

ولي غريب منم من، و زخمه هاي جدايي



دوباره پرسش گيجي، درون ذهن دويده

تو وامدار كدامين طلوع سبز خدايي؟




بازگشت