مرحوم كاشف الغطاء


در احوالات شيخ جعفر نجفي معروف به كاشف الغطاء آمده است كه: «شيخ حسن حكايت مي كرد كه مرحوم شيخ جعفر را عادت بر آن بود كه هر شب در وقت سحر بيدار بود و مي آمد به در خانه و عيال و اطفال را تماما بيدار مي كرد و مي گفت: برخيزيد و نماز شب ادا كنيد».



[ صفحه 146]



در جايي ديگر اضافه مي كند: «... و شخص از طلاب يكي از تلامذه شيخ را واسطه گرفت كه در خدمت شيخ دخترش را به او خطبه نمايد. پس آن واسطه صباح به مجلس درس او رفته و چون شيخ بسيار با هيبت بود هر وقت كه خيال به اين جواب و سؤال مي كرد، عرق انفعال بر رخسارش جاري مي شد. به همين خيالات بود تا از درس فارغ شد و با خود قرار داد كه به شيخ ابراز اين مطلب نكرده باشد و پشيمان شد. چون خواست كه برخيزد شيخ فرمود: بنشين. پس از خلوت كردن، شيخ فرمود: ترا مطلبي است، بيان كن. پس خجلت آن شخص زيادتر شد و عرض كرد كه حاجتي ندارم. شيخ فرمود كه البته حاجتي داري و آن را ابراز كرده، حاجت تو به انجاح مقرون است. آن شخص با خود انديشه كرد كه چون شيخ اين مطلب را خواهد برآورد فرمود و من هم بايد در سؤال خجالت نكشم. پس بهتر اين است كه براي خود طلب نمايم. پس عرض كرد كه صبيه خود را به من تزويج نما. پس دست او را بگرفت و به اندرون خانه برفت و دختر خود را به او تزويج نمود و در همان شب يك باب خانه براي او خالي كرد و ايشان در همان شب زفاف كردند. چون نيمي از شب گذشت شيخ به نفس نفيس خويش به در خانه ايشان آمد و صدا كرد كه برخيزيد كه براي شما آب گرم كردم كه غسل نماييد و به نماز شب قيام نماييد». [1] .

گويند: «روزي كاشف الغطاء (ره) در ايام جواني در نزد استادش علامه ميرزا حسين نوري (ره) زانو زده بود. به او گفت: رطوبت جواني در جان من رسوخ كرده و مرا از برخاستن براي نماز شب سنگين نموده است. از اين رو در برخي شب ها نماز شب از دستم مي رود. استاد فرياد بر آورد: چرا؟ چرا؟ برخيز! برخيز! مرحوم كاشف الغطاء (ره) پس از



[ صفحه 147]



سال ها كه از رحلت استادش مي گذرد از آن سرزنش استاد ياد مي كند و مي گويد: صداي استاد مرحومم، هر شب پيش از سحر مرا براي نماز شب بيدار مي كند». [2] .


پاورقي

[1] قصص العلماء ص 184.

[2] قصص العلماء 184.


بازگشت