حضرت ابراهيم خليل الهي


اسطوره محبت الهي و عشق ورزي به آن جمال بي نظير كه در طول تاريخ چشم همه ي اهل عرفان را به خود خيره ساخته و موجب تعجب همگان شده است و شايد در تاريخ



[ صفحه 27]



پيش از ظهور رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم بي نظير باشد، قضيه حضرت ابراهيم عليه السلام و انتخاب وي به عنوان «خليل الله» يعني «دوست خدا» مي باشد.

در روايت است كه «خداوند حضرت ابراهيم عليه السلام را به مقام خليلي خويش برنگزيد مگر به خاطر دو چيز: اول اين كه سعادتمندانه مردم را اطعام مي كرد و ديگر اين كه شب هنگامي كه مردم در خواب بودند نماز مي خواند.» [1] و نيز گويند حضرت ابراهيم عليه السلام از مال دنيا بهره ي فراوان داشت و گوسفندان بسيار داشت. لذا فرشتگان الهي گمان مي كردند كه اكرام وي از آن جهت است كه نعمت و مال فراوان به او اعطاء شده است و چون پروردگار عظيم الشأن خواست به ايشان ثابت كند كه عنوان «خليل الهي» آن حضرت از جهت مال و منال نيست به جبرئيل فرمود: برو در جايي كه ابراهيم صداي ترا بشنود، نام مرا بگو. وقتي ابراهيم عليه السلام كنار گوسفندانش ايستاده بود جبرئيل بر بالاي بلندي ايستاد و گفت: «سبوح قدوس، رب الملائكة و الروح». ناگهان ابراهيم عليه السلام با استماع نام نامي دوست، رعشه بر اندامش افتاد و از فرط هيجان به اين سو و آن سو مي نگريست، تا اين كه شخصي را بالاي بلندي بديد. با شتاب به سوي او دويد و به او گفت: تو بودي كه نام حبيب مرا به زبان آوردي؟ گفت: بلي گفت: اگر بار ديگر نام محبوبم را بگويي ثلث گوسفندانم را به تو مي بخشم. جبرئيل نام رب جليل را بار ديگر به صداي بلند بر زبان آورد. ابراهيم عليه السلام گفت: بار ديگر بگو تا نيمي از گوسفندانم را به تو اعطاء كنم. بار ديگر جبرئيل نام حضرتش را بلند بگفت. ناگهان ابراهيم عليه السلام از حدت شوق و كثرت ذوق چنان بي قرار و واله گشت كه فرمود: تمام گوسفندانم از آن تو. بار ديگر نام حبيبم بگو. جبرئيل باز گفت. فرمود: ديگر متاعي ندارم به تو اعطاء كنم جز جان خويش، از اين لحظه عنانم در اختيار توست. بار



[ صفحه 28]



ديگر نام محبوبم را بازگو و جبرئيل تكرار فرمود. ابراهيم عليه السلام فرمود: بيا من و گوسفندانم در اختيار توايم. جبرئيل فرمود: اي ابراهيم! من نيازي به گوسفندانت ندارم. من جبرئيل هستم و دانستم كه چرا خداوند ترا خليل خويش برگزيده است، چون تو به عهد دوستيت وفاداري و در يك رنگي ات صادقي. [2] .

آنچه بايد بيش از هر چيز مدنظر سالكان طريق الهي و مشتاقان قرب حضرتش قرار گيرد رفتن حضرت ابراهيم عليه السلام به ميعادگاه پروردگار و بردن فرزند دلبندش حضرت اسمعيل عليه السلام به قربانگاه است كه در آن حال كه مايه آسايش خويش را با رغبت تمام به قربانگاه مي برد، هرگز شكايتي و تأخيري در امر حق نكرد.

«گويند پس از آن كه سال ها از رها كردن اسمعيل و هاجر در بيت المعمور گذشته بود روزي ابراهيم عليه السلام بر راهي نشسته بود كه اسمعيل عليه السلام از شكار بازگشت و وقتي چشم خليل عليه السلام به قامت رعناي نور چشمش افتاد، مهر پدري در او اثر كرد و ميلش به پسر برگشت. همان شب كه هشتم ذي الحجة بوده و آن را «شب ترويه» ناميده اند به خواب ديد كه بايد اسمعيل عليه السلام را در راه دوست قرباني كند.

ابراهيم عليه السلام مردد شد كه آيا اين خواب عجيبه و امر غريبه از الهامات قدس ربوبي است يا از وساوس ابليس لعين؟ شب ديگر كه «شب عرفه» بود باز به خواب ديد و باز در «شب نحر» خوابش تكرار شد و اين بار يقين حاصل كرد كه دستوري از جانب رب جليل است و روا نيست كه در اجراي امر الهي تأخير افتد. لذا صبح آن روز به هاجر گفت: اسمعيل را جامه ي نيكو بپوش و موهايش را شانه كن كه مي خواهم او را به نزد محبوبم ببرم.

هاجر سرش را شانه كهرد و جامه ي لطيفي بر قامتش پوشاند و بر رخسار نكويش از سر



[ صفحه 29]



مهر مادري بوسه اي زد؛ بي خبر از اين كه او را به قتلگاه مي برند. وقتي آماده ي رفتن شدند، حضرت خليل عليه السلام به هاجر گفت: كارد و رسني آماده كن تا با خود بر دارم. هاجر گفت: اگر به ضيافت حبيب مي روي كارد و رسن را براي چه مي خواهي؟! ابراهيم عليه السلام فرمود: شايد گوسفندي براي قرباني آوردند. سپس كاردي به غايت برنده برداشت و به همراه فرزندش روانه ميعادگاه شد.

ابليس رجيم كه بر اين خاندان پاك و طاهر حسد مي برد به صورت پيرمردي درآمد و ابتدا در صدد تلبيس و فريب هاجر برآمد. چرا كه مي دانست مهر مادري محكم تر و با اساس تر است و اصولا زنان را رقت بيشتري است و زودتر تحت تأثير وساوسش قرار مي گيرند. لذا نزد هاجر رفت و به وي گفت: مي داني ابراهيم پسرت را به كجا مي برد؟ گفت به ضيافت حبيب. گفت: او را مي برد كه به قتل برساند. هاجر گفت: كدام پدر پسرش را ذبح كرده خصوصا پدري چون ابراهيم عليه السلام و پسري چون اسمعيل عليه السلام؟! ابليس گفت: حضرت عزت وي را امر فرموده كه اسمعيل عليه السلام را در راهش قرباني نمايد. هاجر گفت: اگر فرمان از سوي رب جليل است هزار جان هاجر و فرزندانش فداي وي باد.

ابليس كه از وي نوميد شد به نزد ابراهيم عليه السلام آمد و گفت: اي ابراهيم مي خواهي كه چنين فرزندي را به قتل برساني؟ آن خواب از ناحيه ي شيطان بوده، چگونه به ناحق مي خواهي وي را بكشي. خليل الرحمن عليه السلام كه به علم نبوت مي دانست كه وي لعين رجيم، ابليس مطرود است. بر وي پرخاش نمود كه هرگز ترا بر من دستي نيست. خواب من رحماني و قرباني اسمعيل فديه اي براي حبيب و دلدارم مي باشد.

ابليس به نزد اسمعيل عليه السلام كه نوجواني سيزده ساله بود آمد و به او گفت: پدر ترا به كجا مي برد؟ گفت به ضيافت دوست مي برد. گفت: اشتباه كرده اي! چون ترا مي برد تا بكشد و مي گويد كه حق تعالي به او خطاب كرده كه فرزند خويش را قرباني نمايد. اسمعيل عليه السلام



[ صفحه 30]



گفت: اگر فرمان از جانب حضرت حق جل و علي است، هزار جان اسمعيل نثار امر جليل و فداي خليل باد.

ابليس به تلبيس وي پرداخت و گفت: اي پسر! تو تحمل تيغ بران را نداري. از پيش پدر بگريز و در اين امر با پدرت منازعت كن. اسمعيل عليه السلام فرمود: اي پير مرا رها كن كه نتوانم از فرمان حق سرپيچم و امر او را بر زمين گذارم، و نعره اي زد كه: اي پدر! اين پير مرا رها نمي كند و وسوسه هاي باطل در ذهنم ايجاد مي كند. حضرت خليل عليه السلام فرمود: پسرم اين موجود ابليس لعين است كه مطرود بارگاه باري تعالي است و از سر تلبيس سعي در آن دارد كه ما را از انجام امر حق باز دارد. وي را سنگسار كن. گويند اسمعيل عليه السلام وي را سنگسار كرده و فرمود: اي لعين به تو گفتند سر بنه، گردن كشيدي؛ لاجرم طوق لعنت در گردنت افتاد. چون مرا گويند كه سر بباز، اگر گردن ننهم، گردن جان من از طوق شوق محروم ماند و شيطان كه مخذول و منكوب شده بود نوميد و مأيوس بازگشت.

ابراهيم عليه السلام و اسمعيل عليه السلام به همراه هم در حركت بودند؛ تا اين كه به «مني» رسيدند و چون در موقف مني مستقر شدند، اسمعيل عليه السلام را نزد خود بنشاند. كارد و رسن را از آستين بيرون آورد و به پسر گفت: آيا هيچ وصيتي داري كه به جاي آورم؟ گفت: آري، سه وصيت دارم؛ اول آن كه موقع كشتن دست و پاي مرا محكم ببندي؛ به دو دليل يكي آن كه زخم كارد خون ريز چون به بدن نحيف و ضعيف من رسد مبادا كه دست و پاي بزنم و مضطرب گردم و از جمله ي صابران نباشم. دوم آن كه حفظ حريم حرمتت لازم است و مبادا كه در وقت دست و پا زدن جامه ي مباركت را به خون آلوده سازم و از جمله ارباب عقوق و عصيان گردم. ابراهيم عليه السلام وصيت وي را پذيرفت و فرمود: ديگر وصيت داري؟

گفت: دوم وصيتم اين است كه به وقت قرباني صورتم را بر خاك نهي به دو سبب: اول آن كه مي خواهم صورت مذلت در مقابل پروردگار عزت به خاك بسايم و جبينم را به



[ صفحه 31]



خاك عبوديتش بيالايم، شايد از سر رحمت به من عاصي بنگرد و دوم آن كه مي خواهم در وقت قرباني صورت مرا نبيني؛ چرا كه شايد مهر پدري به جنبش آيد و در نفاذ امر الهي خللي وارد گردد.

ابراهيم عليه السلام اين وصيت را هم قبول كرد و فرمود: ديگر وصيتي داري؟ اسمعيل عليه السلام فرمود: وصيت آخر من اين است كه چون به خانه روي با مادرم درشتي مكني و او را در اين غم دلدار باشي و به وي تسلي بخشي و به وي سلام مرا برسان و بگو مرا حلال كند و در فراق من شكيبا باشد كه خدا صابران را دوست مي دارد. چون خواست كه اسماعيل عليه السلام را قرباني كند، به امر الهي كارد نتوانست گردن وي را ببرد و ناگهان گوسفندي به فديه ي آن از طرف پروردگار متعال فرستاده شد كه به دست ابراهيم عليه السلام در راه حق قرباني شد.» [3] .


پاورقي

[1] علل الشرايع ج 1 ص 33.

[2] قصه هاي قرآن ص 175.

[3] قصه هاي قرآن ص 178.


بازگشت